پارت135
#پارت135
کرایه ماشین رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم. در ماشین رو بستم یه نگاه به ساختمان رو به رو م انداختم. به زور جلوی خودمو گرفتم که نیشم باز نشه.
کیفمو رو شونه م انداختم آروم قدم برداشتم به طرف اون ور خیابون. حالا دقیق رو به رو ساختمان وایستاده بودم یه بار دیگه بهش نگاه کردم وارد ساختمون شدم.
جلو آسانسور وایستادم گوشی رو از تو کیفم درآوردم شماره کیوان گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد: بله.
مهسا: سلام آقای وکیلی من الان داخل ساختمون شرکتم بیام طبقه چندم؟!
کیوان: طبقه 8 رو بزن.
مهسا: اوکی
تلفن رو قطع کردم وارد آسانسور شدم. طبقه 8 رو زدم تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم خب خداروشکر همه چی مرتبه. از استرس دستام یخ زده بود چشمامو بستم چند نفس عمیق کشیدم سعی کردم به خودم مسلط باشم.
با صدای ضبط شده زنی که طبقه مورد نظر رو اعلام میکرد چشمامو باز کردم از آسانسور بیرون اومد.
ته سالن یه در مشکی رنگ بود پراسترس قدم برداشتم سمت در...
جلو در وایستادم. در نیمه باز اروم در رو هل دادم وارد شرکت شدم. با وارد شدنم توجه چند نفری که اونجا وایستاده بودند بهم جلب شد.
سری واسشون تکون دادم که جوابمو با لبخند دادن! یکی از اون دخترا اومدم طرفم لبخندی زد: گلم با کاری داری؟!
مهسا:با آقای وکیلی!
سری تکون دادم: ته این سالن اتاقشه.
به لبخند بهش زدم: مرسی عزیزم.
سری تکون داد. یه نفس عمیق کشیدم وارد سالن شدم.
هوف این شرکت چقدر پیچیده س. جایی که دختره گفتم وایستادم. رو در اتاق نوشته بود"کیوان وکیلی"
نفس عمیقی کشیدم و دستمو بلند کردم با تردید دو تقه به در زدم. بعد از چند دقیقه صدای بم مردونه کیوان به گوش رسید: بیا داخل.
دستمو رو دستگیره گذاشتم اروم در باز کردم.
وارد اتاق شدم در رو پشت سرم بستم. کیوان پشت میزش نشسته بود مشغول کار با کامپیوترش بود. سرشو بلند کرد با دیدن من از جاش بلند شد.
کیوان: به به! بیین کی اینجاست. خوش اومدی!
لبخندی زدم و زیر لب تشکری کردم...
کیوان: بیا اینجا بشین.
سری تکون دادم به سمت مبل ها رفتم. رو یکی از مبلا نشستم. تک خنده ایی کرد و گفت: چی میل داری؟!
ابرویی بالا انداختم: چه عجب این دفعه پرسیدید...!
با همون لبخند جذاب گفت: بچه خوبی شدم.
سری تکون دادم: چایی!
سری تکون داد گوشی رو برداشت...
منم از فرصت استفاده کردم یه نگاه به داخل اتاق انداختم. روی دیوار اتاق چندتا عکس زن بود که با ژست های مختلفی وایستاده بودن. سمت راست اتاق یه پنجره تمام شیشه ایی فضای اتاق رو پر کرد..
دکوراسیون اتاق از رنگای مشکی و قهوه ایی تشکیل شده بود...
کیوان: تموم شد!
با صدای کیوان دست از نگاه کردن به اتاق برداشتم.
خندیدم هیچی نگفتم.
کیوان: خب بریم واسه صحبتای اصلی.
دستاشو رو زمین گذاشتم رو میز خم شد:
خب بیین من از هر لحاظ تو رو قبول دارم به نظرم برای این کار عالی هستی! از نظر من تایید شده ایی فقط میمونه احتشام که..
فقط میمونه احتشام که مطمئنم ازت خوشش میاد.
با حرفاش کیلو کیلو قند تو دلم آب میکردم حداقل تو هیچی شانس نیاورده باشم. تو این یه مورد شانس آوردم.
در رو زدن، با بفرمایید کیوان در باز شد و یه دختر خوشگل که یه سینی هم دستش بود وارد اتاق شد.
یه لبخند زد سینی رو عسلی گذاشت رو به کیوان گفت: امری نیست قربان.
کیوان: خیر میتونی بری!
سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون. این دختره کیه؟ اگه منشیشه پس چرا وقتی من اومدم نبود! یعنی منشی نداره؟
با صدای زنگ گوشی کیوان این فکرای مسخره رو کنار زدم.
ناخداگاه گوشامو تیز کردم به حرفای کیوان گوش دادم.
(آرش)
زدم رو ترمز اه لعنت به هرچی چراغ قرمزه....
عصبی شماره کیوان گرفتم بعد از چندتا بوق جواب داد:
بله؟
عصبی گفتم: کیوان من به اون جلسه نمیرسم بدجور ترافیکه فکر نکنم تا دو ساعت دیگه هم بتونم بیام شرکت...
با صدای بلندی گفت: چییی؟ یعنی؟! میدونی اگه تو این جلسه شرکت نکنی بدبخت میشیم؟!
چشمامو رو هم فشار دادم: بله میدونم.
با صدای بوق ماشینا. حرکت کردم ادامه دادم:
بله میدونم. ولی اون کتی گور به گور شده امشب ساعت من عقب انداخته بود منم خواب موندم... تا همین چند دقیقه پیش هم فکر میکردم ساعت8 صبحه، وقتی ساعت ماشین رو دیدم نزدیک بود شاخ در بیارم.
صدای کلافه کیوان به گوش رسید: امان از دست تو و کتی، وای خدا فقط سعی کن خودتو زود برسونی منم ساعت جلسه رو یکم عقب میندازم...
آرش:لطف میکنی!
میخواستم قطع کنم که صدای آروم کیوان رو شنیدم:
امم چیزه اون دختره هم اومده!
متعجب پرسیدم: کدوم دختره؟!
کلافه گفت: خاک تو سر حافظه ت همون دختره که امروز قرار بود ببینمیش!
عصبی گفتم: اول اینکه درست حرف بزن دوم اینکه اومده که اومده امروز نمیتونم ببینمش بفرست بره یه روز دیگه بیاد...
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم تماس رو قطع کردم. پام
کرایه ماشین رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم. در ماشین رو بستم یه نگاه به ساختمان رو به رو م انداختم. به زور جلوی خودمو گرفتم که نیشم باز نشه.
کیفمو رو شونه م انداختم آروم قدم برداشتم به طرف اون ور خیابون. حالا دقیق رو به رو ساختمان وایستاده بودم یه بار دیگه بهش نگاه کردم وارد ساختمون شدم.
جلو آسانسور وایستادم گوشی رو از تو کیفم درآوردم شماره کیوان گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد: بله.
مهسا: سلام آقای وکیلی من الان داخل ساختمون شرکتم بیام طبقه چندم؟!
کیوان: طبقه 8 رو بزن.
مهسا: اوکی
تلفن رو قطع کردم وارد آسانسور شدم. طبقه 8 رو زدم تو آینه آسانسور نگاهی به خودم انداختم خب خداروشکر همه چی مرتبه. از استرس دستام یخ زده بود چشمامو بستم چند نفس عمیق کشیدم سعی کردم به خودم مسلط باشم.
با صدای ضبط شده زنی که طبقه مورد نظر رو اعلام میکرد چشمامو باز کردم از آسانسور بیرون اومد.
ته سالن یه در مشکی رنگ بود پراسترس قدم برداشتم سمت در...
جلو در وایستادم. در نیمه باز اروم در رو هل دادم وارد شرکت شدم. با وارد شدنم توجه چند نفری که اونجا وایستاده بودند بهم جلب شد.
سری واسشون تکون دادم که جوابمو با لبخند دادن! یکی از اون دخترا اومدم طرفم لبخندی زد: گلم با کاری داری؟!
مهسا:با آقای وکیلی!
سری تکون دادم: ته این سالن اتاقشه.
به لبخند بهش زدم: مرسی عزیزم.
سری تکون داد. یه نفس عمیق کشیدم وارد سالن شدم.
هوف این شرکت چقدر پیچیده س. جایی که دختره گفتم وایستادم. رو در اتاق نوشته بود"کیوان وکیلی"
نفس عمیقی کشیدم و دستمو بلند کردم با تردید دو تقه به در زدم. بعد از چند دقیقه صدای بم مردونه کیوان به گوش رسید: بیا داخل.
دستمو رو دستگیره گذاشتم اروم در باز کردم.
وارد اتاق شدم در رو پشت سرم بستم. کیوان پشت میزش نشسته بود مشغول کار با کامپیوترش بود. سرشو بلند کرد با دیدن من از جاش بلند شد.
کیوان: به به! بیین کی اینجاست. خوش اومدی!
لبخندی زدم و زیر لب تشکری کردم...
کیوان: بیا اینجا بشین.
سری تکون دادم به سمت مبل ها رفتم. رو یکی از مبلا نشستم. تک خنده ایی کرد و گفت: چی میل داری؟!
ابرویی بالا انداختم: چه عجب این دفعه پرسیدید...!
با همون لبخند جذاب گفت: بچه خوبی شدم.
سری تکون دادم: چایی!
سری تکون داد گوشی رو برداشت...
منم از فرصت استفاده کردم یه نگاه به داخل اتاق انداختم. روی دیوار اتاق چندتا عکس زن بود که با ژست های مختلفی وایستاده بودن. سمت راست اتاق یه پنجره تمام شیشه ایی فضای اتاق رو پر کرد..
دکوراسیون اتاق از رنگای مشکی و قهوه ایی تشکیل شده بود...
کیوان: تموم شد!
با صدای کیوان دست از نگاه کردن به اتاق برداشتم.
خندیدم هیچی نگفتم.
کیوان: خب بریم واسه صحبتای اصلی.
دستاشو رو زمین گذاشتم رو میز خم شد:
خب بیین من از هر لحاظ تو رو قبول دارم به نظرم برای این کار عالی هستی! از نظر من تایید شده ایی فقط میمونه احتشام که..
فقط میمونه احتشام که مطمئنم ازت خوشش میاد.
با حرفاش کیلو کیلو قند تو دلم آب میکردم حداقل تو هیچی شانس نیاورده باشم. تو این یه مورد شانس آوردم.
در رو زدن، با بفرمایید کیوان در باز شد و یه دختر خوشگل که یه سینی هم دستش بود وارد اتاق شد.
یه لبخند زد سینی رو عسلی گذاشت رو به کیوان گفت: امری نیست قربان.
کیوان: خیر میتونی بری!
سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون. این دختره کیه؟ اگه منشیشه پس چرا وقتی من اومدم نبود! یعنی منشی نداره؟
با صدای زنگ گوشی کیوان این فکرای مسخره رو کنار زدم.
ناخداگاه گوشامو تیز کردم به حرفای کیوان گوش دادم.
(آرش)
زدم رو ترمز اه لعنت به هرچی چراغ قرمزه....
عصبی شماره کیوان گرفتم بعد از چندتا بوق جواب داد:
بله؟
عصبی گفتم: کیوان من به اون جلسه نمیرسم بدجور ترافیکه فکر نکنم تا دو ساعت دیگه هم بتونم بیام شرکت...
با صدای بلندی گفت: چییی؟ یعنی؟! میدونی اگه تو این جلسه شرکت نکنی بدبخت میشیم؟!
چشمامو رو هم فشار دادم: بله میدونم.
با صدای بوق ماشینا. حرکت کردم ادامه دادم:
بله میدونم. ولی اون کتی گور به گور شده امشب ساعت من عقب انداخته بود منم خواب موندم... تا همین چند دقیقه پیش هم فکر میکردم ساعت8 صبحه، وقتی ساعت ماشین رو دیدم نزدیک بود شاخ در بیارم.
صدای کلافه کیوان به گوش رسید: امان از دست تو و کتی، وای خدا فقط سعی کن خودتو زود برسونی منم ساعت جلسه رو یکم عقب میندازم...
آرش:لطف میکنی!
میخواستم قطع کنم که صدای آروم کیوان رو شنیدم:
امم چیزه اون دختره هم اومده!
متعجب پرسیدم: کدوم دختره؟!
کلافه گفت: خاک تو سر حافظه ت همون دختره که امروز قرار بود ببینمیش!
عصبی گفتم: اول اینکه درست حرف بزن دوم اینکه اومده که اومده امروز نمیتونم ببینمش بفرست بره یه روز دیگه بیاد...
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم تماس رو قطع کردم. پام
۱۶.۱k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.