پارت138
#پارت138
(مهسا)
(سه روز بعد)
از پنجره داخل حیاط رو دید میزدم. دو روزی میشه که یاشار هم اومده خونه ما. و با حسام کارای عجیب انجام میدن...
الان هم که بعد از خوردن شام هر دو با عجله رفتن حیاط. دارن باهم حرف میزنن. از کنار پنجره، کنار اومدم رو مبل نشستم.
این دوتا خیلی عجیبن مطمئنم بازم دارن یه کارایی انجام میدن...
با حس حضور کسی کنارم از فکر بیرون اومد سرمو چرخوندم به کنارم نگاه کردم با دیدن مامان یه لبخند بهش زدم.
متقابلا یه لبخند زد: چی شده چرا تو فکری؟!
شونه ایی بالا انداختم: چیز مهمی نیست!
مامان: بهت زنگ زدن؟!
مهسا: نه، ولش کن از اون کار هم نا امید شدم.
دستشو گذاشتم رو دستم: نا امید نشو امروز فردا بهت زنگ میزنن مطمئنم همچین دختر خوشگلی رو از دست نمیدن.
به لبخند کج و کوله تحویل مامان دادم هیچی نگفتم. فقط امیدوار بودم که بازم بهم زنگ بزنن خیلی دلم میخواست تو اون شرکت کار کنم.
(آرش)
آرش : کیش و مات.
کتی جیغی از خوشحالی کشید از گردنم آویزون شد: ای ول داداشی بالاخره بعد از سال ها بابا شکست خورد.
تک خنده ایی کردم به بابا نگاه کردم که با غرور به صندلی تکیه داده بود. به من و کتی نگاه میکرد. کتی گونه م بوسید سر جای خودش نشست.
بابا: باعث افتخارمه که از پسرم شکست خوردم.
یه لبخند زدم. با صدای مامان که ما رو واسه شام صدا میزد همه از جامون بلند شدیم.
راه افتادیم سمت سالن غذا خوری! با وارد شدن به سالن بوی عنوان غذاها پیجید تو سالن. متفکر رو به کتی گفتم:
خبریه؟!
شونه ایی به معنی ندونستن بالا انداخت. صندلی رو عقب کشیدم نشستم مامان از آشپزخونه بیرون اومد. رو صندلی کنار بابا که رو به رو من بود نشست .
یه تای ابرومو بالا انداختم: خبریه مامان؟!
متعجب گفت: چه خبری؟!
به میز اشاره کردم: این همه غذا درست کردین فکر کردم خبریه.
مامان پوکر نگاهم کرد دیس برنج رو برداشت به بابا داد.
سرمو تکون دادم یه تیکه مرغ برداشتم مشغول خوردن شدم...
(دو روز بعد)
گوشی رو برداشتم: خانوم غریبی لطفا بگید آقای وکیلی بیان اتاقم!
خانوم غریبی: چشم.
گوشی رو قطع کردم دو دستم گذاشتم رو میزد. سرمو رو دستام گذاشتم این مدت کلی فشار کاری روم بود بد جور خسته شده بودم. این همه کار کردم ولی هنوز مدل دلخواه مو برای شو لباس انتخاب نکردم.
تا اون دختر پیدا شه و آموزش ببینه 3 الی 4 ماه طول میکشه. پوف
با صدای در اتاقم یه بفرمایید گفتم صدای در اومدم که باز شد بعد صدای قدمای کسی که داشت به میز نزدیک...
حال نداشتم سرمو بلند کردم بیینم کیه ، یا کیوانه یا خانوم غریبی . کیوان که نمیتونه باشه چون اون بچه اصلا در زدن بلد نیست. میمونه خانوم غریبی.
آرش: کاری داشتین خانوم غریبی؟!
هر چقدر منتظر موندم جوابی نشنیدم آروم آروم سرمو بلند کردم با دیدن کیوان که با نیش باز نگاهم میکنه یه تای ابرومو بالا انداختم.
دستاشو باز کرد دستشو دو طرف سینه ش گذاشت: من کجام به اون دختر چاق میخوره؟!
یه نگاه به سرتا پاش انداختم نیشمو باز کردم: همه جات!
مثله دخترا ایشی کرد و رو مبل نشست. تکیه مو دادم به صندلی:
خوبه نمردیم و در زدن آقای وکیلی هم دیدیم.
بازم نیششو باز کرد طوری که 32 تا دندونش کامل پیدا بود:
بچه خوبی شدم.
سرمو تکون دادم: کیوان؟
هومی گفت. پوفی کشیدم...
آرش: ما این همه زحمت میکشیم. این همه برنامه ریزی کردیم ولی هنوز برای شو لباس مدل رو انتخاب نکردیم. البته مدل اصلی...
با تموم شدن حرفم صاب سرجاش نشست: خب موافقی من به اون دختره زنگ بزنم بیاد؟ مطمئنم همونیه که میخوای!
متفکر یه نگاه به کیوان انداختم انقدر که از اون دختر تعریف کرده بود منم دلم میخواستم بیینمش. شاید واقعا اون طور که کیوان میگه همون دختری هست که میخوام.
نباید وقتو به هدر بدم...
آرش: باشه بهش زنگ بزن بیاد.
کیوان:اوکی. برای امروز یا فردا؟!
کش و قوسی به بدنم دادم: برای امروز ظرفیتم پره بگو فردا بیاد...
سری تکون داد از جاش بلند شد از اتاق رفت بیرون...
(مهسا)
از حموم بیرون اومدم. رو صندلی میز آرایش نشستم سشوار رو از تو کشو درآوردم به برق زدم. روشنش کردم شروع کردم به خشک کردن موهام.
با حس اینکه گوشیم داره زنگ میخوره سشوار رو خاموش کردم گوشی رو از میز برداشتم.
با دیدن شماره کیوان ضربان قلبم رفت بالا یه نفس عمیق کشیدم با استرس تماس رو وصل کردم. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
مهسا: بله؟!
کیوان: سلام.. امم ببخشیدا ولی من هنوز اسمتونو نمیدونم.
تک خنده ایی کردم: سلام. مهسا راد هستم
کیوان: خوشبختم. مهسا خانوم لطفا فردا صبح راس ساعت10 شرکت باشید.
با شنیدن حرفش نزدیک بود از خوشحالی بال در بیارم... فکر میکردم دیگه بهم بزنگ نمیزنن ولی...
کیوان: مهسا خانوم هستید؟!
مهسا: بله بله! باشه حتما میام ممنون که خبر دادید!
کیوان: خواهش میکنم
(مهسا)
(سه روز بعد)
از پنجره داخل حیاط رو دید میزدم. دو روزی میشه که یاشار هم اومده خونه ما. و با حسام کارای عجیب انجام میدن...
الان هم که بعد از خوردن شام هر دو با عجله رفتن حیاط. دارن باهم حرف میزنن. از کنار پنجره، کنار اومدم رو مبل نشستم.
این دوتا خیلی عجیبن مطمئنم بازم دارن یه کارایی انجام میدن...
با حس حضور کسی کنارم از فکر بیرون اومد سرمو چرخوندم به کنارم نگاه کردم با دیدن مامان یه لبخند بهش زدم.
متقابلا یه لبخند زد: چی شده چرا تو فکری؟!
شونه ایی بالا انداختم: چیز مهمی نیست!
مامان: بهت زنگ زدن؟!
مهسا: نه، ولش کن از اون کار هم نا امید شدم.
دستشو گذاشتم رو دستم: نا امید نشو امروز فردا بهت زنگ میزنن مطمئنم همچین دختر خوشگلی رو از دست نمیدن.
به لبخند کج و کوله تحویل مامان دادم هیچی نگفتم. فقط امیدوار بودم که بازم بهم زنگ بزنن خیلی دلم میخواست تو اون شرکت کار کنم.
(آرش)
آرش : کیش و مات.
کتی جیغی از خوشحالی کشید از گردنم آویزون شد: ای ول داداشی بالاخره بعد از سال ها بابا شکست خورد.
تک خنده ایی کردم به بابا نگاه کردم که با غرور به صندلی تکیه داده بود. به من و کتی نگاه میکرد. کتی گونه م بوسید سر جای خودش نشست.
بابا: باعث افتخارمه که از پسرم شکست خوردم.
یه لبخند زدم. با صدای مامان که ما رو واسه شام صدا میزد همه از جامون بلند شدیم.
راه افتادیم سمت سالن غذا خوری! با وارد شدن به سالن بوی عنوان غذاها پیجید تو سالن. متفکر رو به کتی گفتم:
خبریه؟!
شونه ایی به معنی ندونستن بالا انداخت. صندلی رو عقب کشیدم نشستم مامان از آشپزخونه بیرون اومد. رو صندلی کنار بابا که رو به رو من بود نشست .
یه تای ابرومو بالا انداختم: خبریه مامان؟!
متعجب گفت: چه خبری؟!
به میز اشاره کردم: این همه غذا درست کردین فکر کردم خبریه.
مامان پوکر نگاهم کرد دیس برنج رو برداشت به بابا داد.
سرمو تکون دادم یه تیکه مرغ برداشتم مشغول خوردن شدم...
(دو روز بعد)
گوشی رو برداشتم: خانوم غریبی لطفا بگید آقای وکیلی بیان اتاقم!
خانوم غریبی: چشم.
گوشی رو قطع کردم دو دستم گذاشتم رو میزد. سرمو رو دستام گذاشتم این مدت کلی فشار کاری روم بود بد جور خسته شده بودم. این همه کار کردم ولی هنوز مدل دلخواه مو برای شو لباس انتخاب نکردم.
تا اون دختر پیدا شه و آموزش ببینه 3 الی 4 ماه طول میکشه. پوف
با صدای در اتاقم یه بفرمایید گفتم صدای در اومدم که باز شد بعد صدای قدمای کسی که داشت به میز نزدیک...
حال نداشتم سرمو بلند کردم بیینم کیه ، یا کیوانه یا خانوم غریبی . کیوان که نمیتونه باشه چون اون بچه اصلا در زدن بلد نیست. میمونه خانوم غریبی.
آرش: کاری داشتین خانوم غریبی؟!
هر چقدر منتظر موندم جوابی نشنیدم آروم آروم سرمو بلند کردم با دیدن کیوان که با نیش باز نگاهم میکنه یه تای ابرومو بالا انداختم.
دستاشو باز کرد دستشو دو طرف سینه ش گذاشت: من کجام به اون دختر چاق میخوره؟!
یه نگاه به سرتا پاش انداختم نیشمو باز کردم: همه جات!
مثله دخترا ایشی کرد و رو مبل نشست. تکیه مو دادم به صندلی:
خوبه نمردیم و در زدن آقای وکیلی هم دیدیم.
بازم نیششو باز کرد طوری که 32 تا دندونش کامل پیدا بود:
بچه خوبی شدم.
سرمو تکون دادم: کیوان؟
هومی گفت. پوفی کشیدم...
آرش: ما این همه زحمت میکشیم. این همه برنامه ریزی کردیم ولی هنوز برای شو لباس مدل رو انتخاب نکردیم. البته مدل اصلی...
با تموم شدن حرفم صاب سرجاش نشست: خب موافقی من به اون دختره زنگ بزنم بیاد؟ مطمئنم همونیه که میخوای!
متفکر یه نگاه به کیوان انداختم انقدر که از اون دختر تعریف کرده بود منم دلم میخواستم بیینمش. شاید واقعا اون طور که کیوان میگه همون دختری هست که میخوام.
نباید وقتو به هدر بدم...
آرش: باشه بهش زنگ بزن بیاد.
کیوان:اوکی. برای امروز یا فردا؟!
کش و قوسی به بدنم دادم: برای امروز ظرفیتم پره بگو فردا بیاد...
سری تکون داد از جاش بلند شد از اتاق رفت بیرون...
(مهسا)
از حموم بیرون اومدم. رو صندلی میز آرایش نشستم سشوار رو از تو کشو درآوردم به برق زدم. روشنش کردم شروع کردم به خشک کردن موهام.
با حس اینکه گوشیم داره زنگ میخوره سشوار رو خاموش کردم گوشی رو از میز برداشتم.
با دیدن شماره کیوان ضربان قلبم رفت بالا یه نفس عمیق کشیدم با استرس تماس رو وصل کردم. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
مهسا: بله؟!
کیوان: سلام.. امم ببخشیدا ولی من هنوز اسمتونو نمیدونم.
تک خنده ایی کردم: سلام. مهسا راد هستم
کیوان: خوشبختم. مهسا خانوم لطفا فردا صبح راس ساعت10 شرکت باشید.
با شنیدن حرفش نزدیک بود از خوشحالی بال در بیارم... فکر میکردم دیگه بهم بزنگ نمیزنن ولی...
کیوان: مهسا خانوم هستید؟!
مهسا: بله بله! باشه حتما میام ممنون که خبر دادید!
کیوان: خواهش میکنم
۱۵.۳k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.