پارت139
#پارت139
وار کشیدن موهام...
دنبال کیوان راه افتادم سمت ته سالن. جلو یه در بزرگ وایستاد که روش نوشته بودن (ریاست)
نیم نگاهی به من انداخت دستشو بلند کرد تقه ایی به در زد. بعد از چند دقیقه انتظار صدای بم مردونه ایی به گوش رسید: بفرمایید.
کیوان در رو باز کرد کنار رفت به من اشاره کرد که اول من برم. سری تکون دادم با قدمای لرزون وارد اتاق شد.
یه نگاه کلی به داخل اتاق انداختم دقیقا مثله ماله کیوان بود منتها این بزرگ تره.
با صدای بشنید پسری برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. با دیدن پسری که اون روز تو راه پله ها بهش برخورد کردم لحظه ایی نفس تو سینه م حبس شد! لعنتی این. اینجا چیکار میکنه یعنی رئیس شرکته؟! یعنی این احتشامه؟!اره دیگه حتما خودشه.اونم همین جوری به زل بود داشت بهم نگاه میکرد.
با صدای کیوان که شوخی چاشنی حرفش بود از اون پسر نگاه مو گرفتم:
بسه بابا همو خوردین!
با تموم شدن حرفش احتشام نگاه شو از من گرفت عصبی یه چشم غره به کیوان رفت.
به من نگاه کرد بعد به مبلا اشاره کرد:بفرمایید بشنید!
سری تکون دادم رو یکی از مبلا نشستم کیوان هم کنارم نشست اون پسره هم رو به روم... پاشو انداخت... چشماشو ریز کرد و شروع کرد به انالیز کردن من...
از نگاه کردنش خیلی معذب بودم. یه جوری نگاه میکرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم اجازه بدم کارش تموم شه!
کیوان از جاش بلند شد: میرم میگم یه چیزی برای خوردن بیارن...!
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. به احتشام نگاه کرد چهره مردونه جذابی داشت صورت کشیده مردونه با دماغ و دهن متوسط و چشمای عسلی. موهای مشکی شو کامل داد بود. به تیپش دقت کردم یه شلوار مشکی کتان با یه بلوز سفید پوشیده بود.
با صداش دست از انالیز کردنش برداشتم نگاه مو به لباش دوختم.
آرش: خب، به نظر برای این کار خوب میای!
چشمام گرد شد وا خله؟! نه تستی ازم گرفته نه چیزی. به همین راحتی قبول کرد؟!
پوزخندی بهم زد: تعجب نکن که به همین راحتی قبول کردم چاره ایی ندارم فعلا باید کم تر سخت گیری کنم چون اصلا وقتی نمونده.
یه تای ابرومو بالا انداختم: وقت چی نمونده؟!
آرش: وقت برای شو لباس... باید هر چی سریع تر برگذارش کنم و خودمو به شرکت های رقیب نشون بود.
متفکر یه اهان گفتم.
آرش: شرایط رو بهت میدم بخونی اگه همه چی اوکی بود که یه قرار داد یکساله باهم میبندیم نظرت چیه؟!
مهسا: باشه خوبه!
سری تکون داد همین طور که از جاش بلند میشد گفت:
من تو کارم خیلی جدیم پس فکر نکن چون راحت قبولت کردم خبریه نه! هیچ خبری نیست فقط چون کارم گیریه و گزینه دیگه ایی به جزء تو نیست مجبورم قبول کنم.
اخمامو کشیدم تو هم، پسره پرو پیش خودش چی فکر کرده شیطونه میگه بزنم تو ذوقش و کار رو قبول نکنم. چشمامو بستم یه نغس عمیق کشیدم. با صدای در اتاق چشمامو باز کردم با دیدن کیوان که یه سینی دستش بود.
لبخندی بهش زدم متقابلا یه لبخند زد و سینی رو میز گذاشت.
اومد کنارم نشست: خب چیکار کردین؟! خانوم راد با ما همکاری میکنه یا نه؟!
اومدم حرف بزنم که احتشام گفت:...
احتشام: بله. قبول کردن باهامون همکاری کنن!
حرصم گرفتم. به چه جرئتی جای من تصمیم میگیره دسته کیفو محکم تو دستم فشار دادم یه لبخند بدجنس زدم.
مهسا: آآآ. ببخشیدا من هنوز شرایط شما رو نخوندم معلوم نیست قبول کنم یا نه لطفا جای من تصمیم نگیرید.
بی توجه به قیاقه سرخ احتشام خم شدم و فنجون قهوه رو برداشتم. مشغول خوردن شدم!
کیوان اول متعجب نگاهش بین من و احتشام در گردش بود وقتی موضوع رو گرفت پقی زد زیر خنده...
از گوشه چشم به احتشام نگاه کردم که اخم غلیظی رو پیشونیش بود با عصبانیت به کیوان نگاه کرد. کیوان انگار سنگینی نگاهشو حس کرد سرشو بلند کرد با دیدن اخمش با یه تک سرفه سعی کرد جلو خندشو بگیره. دستی به گوشه لبش کشید. سرشو انداخت پایین ریز شروع کرد به خندیدن، انگار هیچ جوره نمیتوست جلو خودشو بگیره!
بیخیال ادامه قهوه مو خوردم. نگاه افتاد قاب عکسی که رو میز احتشام بود یه دختر نیم رخ وایستاده بود داشت به دوربین نگاه میکرد.
یعنی کی میتونه باشه؟! به من چه اصلا...
احتشام اومد سرجاش نشست چندتا ورقه رو پرت کرد رو میز. با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت:
بیا اینم از شرایط بی زحمت مطالعه کنید.
یه مکث کوتاه کرد و با لحنی که تمسخر توش موج ادامه داد: بعد تصمیم بگیرید که آیا ما رو به غلامی میپزید باهمون همکاری کنید یا نه ؟
بی توجه بهش فنجون رو میز گذاشتم خم شدم و برگه ها رو برداشتم یه نگاه سر سری بهش نگاه انداختم داخل کیفم گذاشتم از جام بلند شدم بی توجه به احتشام رو به کیوان با صدای رسایی گفتم:
آقای وکیلی. من امشب شرایط رو مطالعه میکنم فردا صبح بهتون خبر میدم.
کیوان چشمکی زد و از جاش بلند شد: متتظر خبرت هستم.
سری تکون دادم: خدانگهدار.
بدون این
وار کشیدن موهام...
دنبال کیوان راه افتادم سمت ته سالن. جلو یه در بزرگ وایستاد که روش نوشته بودن (ریاست)
نیم نگاهی به من انداخت دستشو بلند کرد تقه ایی به در زد. بعد از چند دقیقه انتظار صدای بم مردونه ایی به گوش رسید: بفرمایید.
کیوان در رو باز کرد کنار رفت به من اشاره کرد که اول من برم. سری تکون دادم با قدمای لرزون وارد اتاق شد.
یه نگاه کلی به داخل اتاق انداختم دقیقا مثله ماله کیوان بود منتها این بزرگ تره.
با صدای بشنید پسری برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. با دیدن پسری که اون روز تو راه پله ها بهش برخورد کردم لحظه ایی نفس تو سینه م حبس شد! لعنتی این. اینجا چیکار میکنه یعنی رئیس شرکته؟! یعنی این احتشامه؟!اره دیگه حتما خودشه.اونم همین جوری به زل بود داشت بهم نگاه میکرد.
با صدای کیوان که شوخی چاشنی حرفش بود از اون پسر نگاه مو گرفتم:
بسه بابا همو خوردین!
با تموم شدن حرفش احتشام نگاه شو از من گرفت عصبی یه چشم غره به کیوان رفت.
به من نگاه کرد بعد به مبلا اشاره کرد:بفرمایید بشنید!
سری تکون دادم رو یکی از مبلا نشستم کیوان هم کنارم نشست اون پسره هم رو به روم... پاشو انداخت... چشماشو ریز کرد و شروع کرد به انالیز کردن من...
از نگاه کردنش خیلی معذب بودم. یه جوری نگاه میکرد. سعی کردم به خودم مسلط باشم اجازه بدم کارش تموم شه!
کیوان از جاش بلند شد: میرم میگم یه چیزی برای خوردن بیارن...!
بعد بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. به احتشام نگاه کرد چهره مردونه جذابی داشت صورت کشیده مردونه با دماغ و دهن متوسط و چشمای عسلی. موهای مشکی شو کامل داد بود. به تیپش دقت کردم یه شلوار مشکی کتان با یه بلوز سفید پوشیده بود.
با صداش دست از انالیز کردنش برداشتم نگاه مو به لباش دوختم.
آرش: خب، به نظر برای این کار خوب میای!
چشمام گرد شد وا خله؟! نه تستی ازم گرفته نه چیزی. به همین راحتی قبول کرد؟!
پوزخندی بهم زد: تعجب نکن که به همین راحتی قبول کردم چاره ایی ندارم فعلا باید کم تر سخت گیری کنم چون اصلا وقتی نمونده.
یه تای ابرومو بالا انداختم: وقت چی نمونده؟!
آرش: وقت برای شو لباس... باید هر چی سریع تر برگذارش کنم و خودمو به شرکت های رقیب نشون بود.
متفکر یه اهان گفتم.
آرش: شرایط رو بهت میدم بخونی اگه همه چی اوکی بود که یه قرار داد یکساله باهم میبندیم نظرت چیه؟!
مهسا: باشه خوبه!
سری تکون داد همین طور که از جاش بلند میشد گفت:
من تو کارم خیلی جدیم پس فکر نکن چون راحت قبولت کردم خبریه نه! هیچ خبری نیست فقط چون کارم گیریه و گزینه دیگه ایی به جزء تو نیست مجبورم قبول کنم.
اخمامو کشیدم تو هم، پسره پرو پیش خودش چی فکر کرده شیطونه میگه بزنم تو ذوقش و کار رو قبول نکنم. چشمامو بستم یه نغس عمیق کشیدم. با صدای در اتاق چشمامو باز کردم با دیدن کیوان که یه سینی دستش بود.
لبخندی بهش زدم متقابلا یه لبخند زد و سینی رو میز گذاشت.
اومد کنارم نشست: خب چیکار کردین؟! خانوم راد با ما همکاری میکنه یا نه؟!
اومدم حرف بزنم که احتشام گفت:...
احتشام: بله. قبول کردن باهامون همکاری کنن!
حرصم گرفتم. به چه جرئتی جای من تصمیم میگیره دسته کیفو محکم تو دستم فشار دادم یه لبخند بدجنس زدم.
مهسا: آآآ. ببخشیدا من هنوز شرایط شما رو نخوندم معلوم نیست قبول کنم یا نه لطفا جای من تصمیم نگیرید.
بی توجه به قیاقه سرخ احتشام خم شدم و فنجون قهوه رو برداشتم. مشغول خوردن شدم!
کیوان اول متعجب نگاهش بین من و احتشام در گردش بود وقتی موضوع رو گرفت پقی زد زیر خنده...
از گوشه چشم به احتشام نگاه کردم که اخم غلیظی رو پیشونیش بود با عصبانیت به کیوان نگاه کرد. کیوان انگار سنگینی نگاهشو حس کرد سرشو بلند کرد با دیدن اخمش با یه تک سرفه سعی کرد جلو خندشو بگیره. دستی به گوشه لبش کشید. سرشو انداخت پایین ریز شروع کرد به خندیدن، انگار هیچ جوره نمیتوست جلو خودشو بگیره!
بیخیال ادامه قهوه مو خوردم. نگاه افتاد قاب عکسی که رو میز احتشام بود یه دختر نیم رخ وایستاده بود داشت به دوربین نگاه میکرد.
یعنی کی میتونه باشه؟! به من چه اصلا...
احتشام اومد سرجاش نشست چندتا ورقه رو پرت کرد رو میز. با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت:
بیا اینم از شرایط بی زحمت مطالعه کنید.
یه مکث کوتاه کرد و با لحنی که تمسخر توش موج ادامه داد: بعد تصمیم بگیرید که آیا ما رو به غلامی میپزید باهمون همکاری کنید یا نه ؟
بی توجه بهش فنجون رو میز گذاشتم خم شدم و برگه ها رو برداشتم یه نگاه سر سری بهش نگاه انداختم داخل کیفم گذاشتم از جام بلند شدم بی توجه به احتشام رو به کیوان با صدای رسایی گفتم:
آقای وکیلی. من امشب شرایط رو مطالعه میکنم فردا صبح بهتون خبر میدم.
کیوان چشمکی زد و از جاش بلند شد: متتظر خبرت هستم.
سری تکون دادم: خدانگهدار.
بدون این
۶.۶k
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.