اشک حسرت پارت ۱۰۱
#اشک حسرت #پارت ۱۰۱
سعید :
برگشتم خونه اصلا حال حوصله نداشتم ویه راست رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم در اتاق با شتاب باز شد برگشتم وبا سرزنش هدیه رو نگاه کردم
- چه خبرته هدیه
هدیه : داداش می دونی چی شد ؟
- چی شد ؟
هدیه : آیدین وآسمان شام اینجا بودن
- چی؟؟؟
هدیه : ماهم تعجب کردیم آیدین دعوت مامان رو قبول کرد داداش حمیدم بود الان اتاق سهیله
- اها خوب من الان چیکار کنم.
هدیه : تو با آیدین مشکل داشتی که
- دیگه مهم نیست عزیزم میشه هر وقتم می خوای بیای قبلش در بزنی ؟
خندید وگفت : ببخشید
- خریدات رو انجام دادی
هدیه : بله داداش دو روز استراحت دارم دیگه فقط امید یکم دست تنهاست
- باشه عزیزم اگه اجازه بدی بخوابم
- سلام
حمید بود که اومد تو اتاق وگفت : کجا بودی داداش خیلی خودتو درگیر کارات ودایی نمی کنی
هدیه شب بخیر گفت رفت پیرهنمو درآوردم وگفتم: حتما لازمه
حمید با لبخند نشست رو صندلی وچرخی خورد وگفت : خوب حتما همینجوره که تو میگی فقط من یا بقیه همه فهمیدیم پانیذ به تو علاقه داره
- حمید واقعا نه حوصله دارم نه مغزم کشش داره به این چیزا فکر کنم نیاز دارم به تنهایی واستراحت
حمید : خیلی خوب مزاحمت نمیشم بعدا حرف می زنیم
با رفتنش چراغ رو خاموش کردم ورو تخت دراز کشیدم باید فکرامو جم می کردم اول از همه تکلیف دلم بود آسمان کسی که کمتراز یک ماه عاشقش شده بودم خودمم برام اجیب بود که چرا انقدر تو این وقت کم بهش علاقه پیدا کردم مگه این نبودکه قبلا اونو می شناختم ومی دیدم چطور دختریه پس علاقه وعشق به اون نباید اجیب باشه ؟ ولی الان چی ؟ اون زن دوستم بوددوستی که دیگه دوست نبود سه ماه می گذشت ومن باورش هنوز برام سخت بود باید فراموشش می کردم اونم دیگه باید منو فراموش می کرد هر چند به این فکرم اعتقادی نداشتم شاید اگه درخواست دایی رو قبول می کردم یا عشق پانیذ رو آسمانم به زندگیش می رسید منم اینجوری متقائد می شدم وآسمانم قید منو می زد ولی نگاه امروزش امشبش دلم رو به درد می آورد سخت بود تصمیم گرفتن
ساعت ها فکر کردن چه نتیجه ای داشت ؟ تا خود صبح بیدار بودم وبارها فکر کردم خودمو متقائد کردم ودلم می گفت نه دل بود دیگه مثله همیشه زبون نفهم بود وفکرمو سرکوب می کرد
- سعید
با چشای خسته برگشتم مادر رو نگاه کردم متعجب وناراحت گفت : چی شده پسرم ؟
- هیچی
مادر : ولی تو حالت خوب نیست انگار مریضی...
بعد آهی کشید وگفت : نکنه بخاطر آسمان
- مادر میشه تنهام بزارید واقعا حالم خوش نیست
مادر دستی به موهام کشید وگفت : نمی دونم چی اینجوری فکرتو مشغول کرده ولی امیدوارم به زودی حالت خوب بشه از دیشب تا حالا بیداری خسته بودی چرا نخوابیدی ..
وقتی سکوتم رو دید رفت
از لبه ای تخت بلندشدم ورفتم حمام
سعید :
برگشتم خونه اصلا حال حوصله نداشتم ویه راست رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم در اتاق با شتاب باز شد برگشتم وبا سرزنش هدیه رو نگاه کردم
- چه خبرته هدیه
هدیه : داداش می دونی چی شد ؟
- چی شد ؟
هدیه : آیدین وآسمان شام اینجا بودن
- چی؟؟؟
هدیه : ماهم تعجب کردیم آیدین دعوت مامان رو قبول کرد داداش حمیدم بود الان اتاق سهیله
- اها خوب من الان چیکار کنم.
هدیه : تو با آیدین مشکل داشتی که
- دیگه مهم نیست عزیزم میشه هر وقتم می خوای بیای قبلش در بزنی ؟
خندید وگفت : ببخشید
- خریدات رو انجام دادی
هدیه : بله داداش دو روز استراحت دارم دیگه فقط امید یکم دست تنهاست
- باشه عزیزم اگه اجازه بدی بخوابم
- سلام
حمید بود که اومد تو اتاق وگفت : کجا بودی داداش خیلی خودتو درگیر کارات ودایی نمی کنی
هدیه شب بخیر گفت رفت پیرهنمو درآوردم وگفتم: حتما لازمه
حمید با لبخند نشست رو صندلی وچرخی خورد وگفت : خوب حتما همینجوره که تو میگی فقط من یا بقیه همه فهمیدیم پانیذ به تو علاقه داره
- حمید واقعا نه حوصله دارم نه مغزم کشش داره به این چیزا فکر کنم نیاز دارم به تنهایی واستراحت
حمید : خیلی خوب مزاحمت نمیشم بعدا حرف می زنیم
با رفتنش چراغ رو خاموش کردم ورو تخت دراز کشیدم باید فکرامو جم می کردم اول از همه تکلیف دلم بود آسمان کسی که کمتراز یک ماه عاشقش شده بودم خودمم برام اجیب بود که چرا انقدر تو این وقت کم بهش علاقه پیدا کردم مگه این نبودکه قبلا اونو می شناختم ومی دیدم چطور دختریه پس علاقه وعشق به اون نباید اجیب باشه ؟ ولی الان چی ؟ اون زن دوستم بوددوستی که دیگه دوست نبود سه ماه می گذشت ومن باورش هنوز برام سخت بود باید فراموشش می کردم اونم دیگه باید منو فراموش می کرد هر چند به این فکرم اعتقادی نداشتم شاید اگه درخواست دایی رو قبول می کردم یا عشق پانیذ رو آسمانم به زندگیش می رسید منم اینجوری متقائد می شدم وآسمانم قید منو می زد ولی نگاه امروزش امشبش دلم رو به درد می آورد سخت بود تصمیم گرفتن
ساعت ها فکر کردن چه نتیجه ای داشت ؟ تا خود صبح بیدار بودم وبارها فکر کردم خودمو متقائد کردم ودلم می گفت نه دل بود دیگه مثله همیشه زبون نفهم بود وفکرمو سرکوب می کرد
- سعید
با چشای خسته برگشتم مادر رو نگاه کردم متعجب وناراحت گفت : چی شده پسرم ؟
- هیچی
مادر : ولی تو حالت خوب نیست انگار مریضی...
بعد آهی کشید وگفت : نکنه بخاطر آسمان
- مادر میشه تنهام بزارید واقعا حالم خوش نیست
مادر دستی به موهام کشید وگفت : نمی دونم چی اینجوری فکرتو مشغول کرده ولی امیدوارم به زودی حالت خوب بشه از دیشب تا حالا بیداری خسته بودی چرا نخوابیدی ..
وقتی سکوتم رو دید رفت
از لبه ای تخت بلندشدم ورفتم حمام
۱۶.۵k
۲۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.