اشک حسرت پارت۹۹
#اشک حسرت #پارت۹۹
سعید:
پانیذ کجای دلم می زاشتم نگاهش می کردم گریه می کرد
- لطفا گریه نکن وبرو تا بیام
پانیذ : سعید بخدا دوست دارم تو درک می کنی دوست داشتن چیه عشق چیه چرا عشق منو حوس می دونی
- پانیذ گفتم برو تا بیام برسونمت خونتون بخدا اعصاب ندارم لطفا گریه نکن
توچشام نگاه کرد ورفت بیرون برگشتم صورتمو شستم صورتمو با حوله خشک کردم کتمو پوشیدم ورفتم بیرون پانیذ کنار در منتظرم بود رفتم کنارش وچمدون کوچیکشو برداشتم رفتیم بیرون تا در رو باز کردیم آسمان وهدیه رو دیدم دم در حیاط وایساده بودن وحرف می زدن چمدون پانیذ رو گذاشتم تو ماشینم ونشستم پشت فرمون پانیذ کنار دخترا وایساده بود آسمان تا برگشت نگاهم کنه سرمو پایین انداختم وقتی پانیذ نشست ماشینو روشن کردم ونگاهی به آسمان انداختم که داشت نگاهم می کرد
پانیذ : اون دیگه زن یکی دیگه شده چرا مهرشو از دلت بیرون نمی کنی
برگشتم نگاهش کردم
- بهت اجازه نمیدم در مورد من واحساسم حرفی بزنی
پانیذ ساکت بیرون رو نگاه می کرد تا وقتی که رسیدیم خونشون
پانیذ پیاده شد ودویید رفت پیاده شدم وچمدونشو درآوردم ورفتم طرف ساختمان خونه
با ورودم خدمتکار اومد وچمدون پانیذ رو گرفت رفتم تو سالن نشستم تا یکم حالم بهتر بشه وبرم با دایی در مورد کارای شرکت حرف بزنم
- چیزی میل دارین براتون بیارم آقا
- لطفا یه چای
خدمتکار که رفت با صدای عصای دایی سرمو بلند کردم لبخندی زدوگفت : خوش اومدی به خونه ای خودت
- بهتر شدین دایی ؟
دایی ؟ خیلی خوبم پانیذ؟
- انگار رفته اتاقش
دایی نشست رو تک مبل راحتی وگفت : یکم درد دارم نمی تونم راحت بنشینم
لبخند زورکی زدم
دایی : دلم برای پانیذ تنگ شده بهناز ...بهناز به پانیذ بگو بیا ببینمش
بهناز همون خدمتکار اومد وفنجون چای رو گذاشت رو میز وگفت : آقا پانیذ خانم گفت می خوادتنها باشه
دایی تیز نگاهم کردوگفت : تو می تونی بری ...چی شده سعید
- چیزی نشده
دایی: گفتم چی شده سعید ؟
سرمو پایین انداختم
دایی : نکنه پانیذ از علاقه اش به تو گفته ؟
سرمو بالا آوردم ودایی رو نگاه کردم
- دایی پانیذ خیلی بچه است
دایی : واسه همین چند روز میگم یه فرصت خوب می خوام حرف بزنیم چای ات رو بخور
تو سکوت چای ام روخوردم دایی اشاره ای به خونه اش کرد وگفت : اینجا چی می بینی سعید ؟
سعید:
پانیذ کجای دلم می زاشتم نگاهش می کردم گریه می کرد
- لطفا گریه نکن وبرو تا بیام
پانیذ : سعید بخدا دوست دارم تو درک می کنی دوست داشتن چیه عشق چیه چرا عشق منو حوس می دونی
- پانیذ گفتم برو تا بیام برسونمت خونتون بخدا اعصاب ندارم لطفا گریه نکن
توچشام نگاه کرد ورفت بیرون برگشتم صورتمو شستم صورتمو با حوله خشک کردم کتمو پوشیدم ورفتم بیرون پانیذ کنار در منتظرم بود رفتم کنارش وچمدون کوچیکشو برداشتم رفتیم بیرون تا در رو باز کردیم آسمان وهدیه رو دیدم دم در حیاط وایساده بودن وحرف می زدن چمدون پانیذ رو گذاشتم تو ماشینم ونشستم پشت فرمون پانیذ کنار دخترا وایساده بود آسمان تا برگشت نگاهم کنه سرمو پایین انداختم وقتی پانیذ نشست ماشینو روشن کردم ونگاهی به آسمان انداختم که داشت نگاهم می کرد
پانیذ : اون دیگه زن یکی دیگه شده چرا مهرشو از دلت بیرون نمی کنی
برگشتم نگاهش کردم
- بهت اجازه نمیدم در مورد من واحساسم حرفی بزنی
پانیذ ساکت بیرون رو نگاه می کرد تا وقتی که رسیدیم خونشون
پانیذ پیاده شد ودویید رفت پیاده شدم وچمدونشو درآوردم ورفتم طرف ساختمان خونه
با ورودم خدمتکار اومد وچمدون پانیذ رو گرفت رفتم تو سالن نشستم تا یکم حالم بهتر بشه وبرم با دایی در مورد کارای شرکت حرف بزنم
- چیزی میل دارین براتون بیارم آقا
- لطفا یه چای
خدمتکار که رفت با صدای عصای دایی سرمو بلند کردم لبخندی زدوگفت : خوش اومدی به خونه ای خودت
- بهتر شدین دایی ؟
دایی ؟ خیلی خوبم پانیذ؟
- انگار رفته اتاقش
دایی نشست رو تک مبل راحتی وگفت : یکم درد دارم نمی تونم راحت بنشینم
لبخند زورکی زدم
دایی : دلم برای پانیذ تنگ شده بهناز ...بهناز به پانیذ بگو بیا ببینمش
بهناز همون خدمتکار اومد وفنجون چای رو گذاشت رو میز وگفت : آقا پانیذ خانم گفت می خوادتنها باشه
دایی تیز نگاهم کردوگفت : تو می تونی بری ...چی شده سعید
- چیزی نشده
دایی: گفتم چی شده سعید ؟
سرمو پایین انداختم
دایی : نکنه پانیذ از علاقه اش به تو گفته ؟
سرمو بالا آوردم ودایی رو نگاه کردم
- دایی پانیذ خیلی بچه است
دایی : واسه همین چند روز میگم یه فرصت خوب می خوام حرف بزنیم چای ات رو بخور
تو سکوت چای ام روخوردم دایی اشاره ای به خونه اش کرد وگفت : اینجا چی می بینی سعید ؟
۱۷.۷k
۲۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.