پارت
پارت۵۰
***نوشین***
چند روز گذشته بود.توی این چند روز آرمان هرچیزی که مربوط به مبارزه بود رو به من یاد داد.حتی میتونستم زخمامو با جادوم درمان کنم برای همین کبودی هایی که تو مبارزه با آرمان برام پیش میومد رو راحت درمان میکردم.
برعکس شخصیت آروم آرمان،توی مبارزه خیلی جدی بود.توی یاد دادن جادو ها و ورد ها اصلا آروم نبود و گاهی انقدر عصبانی میشد که ازش میترسیدم!
توی این چند روز از میلاد خبری نداشتم.سراغمو نمیگرفت.فقط یه روز که خونه نبودم برام غذا اورده بود و رفته بود.مامانم هنوز برنگشته بود اما تاجایی که میتونست باهام در تماس بود و بی خبرم نمیزاشت.
امروز آرمان بهم یاد میداد چطوری از یه مکان به مکان دیگه ای میره.اونم توی یه پلک زدن.
بعد از اخرین تمرین مبارزه ی اون روز هر کودوم به درختی تکیه داده بودیم و نفس نفس میزدیم.
از بطری آبی که اورده بودم کمی آب خوردم و بلند شدم.آرمان نگاهی بهم انداخت و بلند شد.
یه تفس عمیق کشیدم تا نفسام منظم شه.
گفت
_آماده ای؟
سرمو تکون دادم و بطریو روی زمین گذاشتم.
آرمان چشماشو بست و زیر لب طوری که اصلا نشنیدم وردیو گفت و یه دفه انگار اصلا اونجا نبود.با برخورد نفسش به گردنم فهمیدم پشت سرم ایستاده.سریع ازش فاصله گرفتم و با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
لبخند کجی زد و گفت
_چشماتو ببند...جایی که میخوای باشیو تصور کن...
چشمامو بستم و اتاقمو تصور کردم.
گفت
_با تمام وجود بخوا که اونجا باشی...
چشمامو بهم فشار دادم و تمام سعیمو کردم که اتاقمو به خاطر بیارم.چشمامو باز کردم اما هنوز اونجا بودم.
نفسمو با حرص فوت کردم و گفتم
_پس چرا نشد...
گفت
_یه بار دیگه...سعی کن از ته قلبت بخوای که اونجا باشی.
اروم چشمامو بستم و دوباره تصور کردم.نشد...دوباره و دوباره و دوباره...اما هیچ اتفاقی نمیفتاد.
آرمان کلافه گفت
_اینجوری نمیشه...به سمتم اومد و دستمو گرفت.
توی پلک بعدی روی یه پل باریک چوبی بودیم که درست بالای یه آبشار بود.یه آبشار خیلی ترسناک و بزرگ.
پل انقدر باریک بود که به سختی دونفر کنار هم قرار بگیرن.با ترس از بالا به پایین نگاه کردم.از ترس چشمام گرد شده بود.نگاهش کردم و گفتم
_میخوای چیکار کنی؟
خونسرد نگام کرد و با لبخند کجی گفت:
_میخوام پرتت کنم...
***نوشین***
چند روز گذشته بود.توی این چند روز آرمان هرچیزی که مربوط به مبارزه بود رو به من یاد داد.حتی میتونستم زخمامو با جادوم درمان کنم برای همین کبودی هایی که تو مبارزه با آرمان برام پیش میومد رو راحت درمان میکردم.
برعکس شخصیت آروم آرمان،توی مبارزه خیلی جدی بود.توی یاد دادن جادو ها و ورد ها اصلا آروم نبود و گاهی انقدر عصبانی میشد که ازش میترسیدم!
توی این چند روز از میلاد خبری نداشتم.سراغمو نمیگرفت.فقط یه روز که خونه نبودم برام غذا اورده بود و رفته بود.مامانم هنوز برنگشته بود اما تاجایی که میتونست باهام در تماس بود و بی خبرم نمیزاشت.
امروز آرمان بهم یاد میداد چطوری از یه مکان به مکان دیگه ای میره.اونم توی یه پلک زدن.
بعد از اخرین تمرین مبارزه ی اون روز هر کودوم به درختی تکیه داده بودیم و نفس نفس میزدیم.
از بطری آبی که اورده بودم کمی آب خوردم و بلند شدم.آرمان نگاهی بهم انداخت و بلند شد.
یه تفس عمیق کشیدم تا نفسام منظم شه.
گفت
_آماده ای؟
سرمو تکون دادم و بطریو روی زمین گذاشتم.
آرمان چشماشو بست و زیر لب طوری که اصلا نشنیدم وردیو گفت و یه دفه انگار اصلا اونجا نبود.با برخورد نفسش به گردنم فهمیدم پشت سرم ایستاده.سریع ازش فاصله گرفتم و با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
لبخند کجی زد و گفت
_چشماتو ببند...جایی که میخوای باشیو تصور کن...
چشمامو بستم و اتاقمو تصور کردم.
گفت
_با تمام وجود بخوا که اونجا باشی...
چشمامو بهم فشار دادم و تمام سعیمو کردم که اتاقمو به خاطر بیارم.چشمامو باز کردم اما هنوز اونجا بودم.
نفسمو با حرص فوت کردم و گفتم
_پس چرا نشد...
گفت
_یه بار دیگه...سعی کن از ته قلبت بخوای که اونجا باشی.
اروم چشمامو بستم و دوباره تصور کردم.نشد...دوباره و دوباره و دوباره...اما هیچ اتفاقی نمیفتاد.
آرمان کلافه گفت
_اینجوری نمیشه...به سمتم اومد و دستمو گرفت.
توی پلک بعدی روی یه پل باریک چوبی بودیم که درست بالای یه آبشار بود.یه آبشار خیلی ترسناک و بزرگ.
پل انقدر باریک بود که به سختی دونفر کنار هم قرار بگیرن.با ترس از بالا به پایین نگاه کردم.از ترس چشمام گرد شده بود.نگاهش کردم و گفتم
_میخوای چیکار کنی؟
خونسرد نگام کرد و با لبخند کجی گفت:
_میخوام پرتت کنم...
- ۳.۲k
- ۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط