پارت
پارت۴۹
توی کمرم درد شدیدیو حس کردم.سعی کردم بلند شم اما نتونستم.پاهام خیلی درد میکرد.آرمان درحالی که نفس نفس میزد بالا سرم ایستاد و دستشو به سمتم دراز کرد.دستشو نگرفتم و خودم بلند شدم.
گفتم
_فکر نمیکنی اول باید بهم یاد بدی چجوری مبارزه کنم...
بهش نگاه کردم و ادامه دادم
_بعد بهم حمله کنی؟
گفت
_میخواستم از جادوت استفاده کنی.
از کنارم رد شد و گفت
_قویترین نیرویی که میتونه جادوی تورو فعال کنه.
به طرفم برگشت:
_خشمه...
دوتا دستشو تکون داد و گفت
_زود باش...یه بار دیگه...
وقتی دید کاری نمیکنم خودش به سمتم دویید که من دستمو بالا اوردم و اون سرجاش ایستاد.دستاش دوطرفش محکم شدن و نمیتونست حرکت کنه.
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم
_چیشد پس؟
لبخند کجی زد و وردیو خوند.
احساس کردم نیرویی دستمو به سمت پایین هول میده ولی مقاومت کردم و دستمو صاف نگه داشتم.دیگه نمیتونستم دردشو تحمل کنم.آرمان ورد دیگه ای رو بلند تر خوند و من از شدت درد و سرگیجه دستام شل شد و دوزانو روی زمین افتادم.آرمان به سمتم اومد و با نگرانی گفت
دماغت داره خون میاد.
***میلاد***
آرمان صفحه های مربوط به پیشگویی رو از کتاب کنده بود و به من داده بود.با اینکه از من خوشش نمیومد اما میگفت میشه بهم اعتماد کرد.
میدونستم از نوشین مراقبت میکنه اما باز نگران بودم.
نوشین فقط یه رفیق نبود.مثل یه خواهر،عضوی از خونوادم بود.
هنوز نمیدونستم کی پدرش رو کشته.هنوز اون جادوگرو پیدا نکرده بودم.اما میترسیدم نوشین قبل از من این قضیه رو بفهمه و پیداش کنه...ترس هم داشت.طبق پیش گویی اون باید تبدیل به قوی ترین گونه ی ساحره ها میشد.چه ساحران نور،چه ساحران ماه...
باید دنبال یه راهی میگشتم تا بتونم اونو نجات بدم.اگه جادوی سیاه به نوشین منتقل بشه...تبدیل به خطرناک ترین موجود بین جادوگرا میشه.
توی کمرم درد شدیدیو حس کردم.سعی کردم بلند شم اما نتونستم.پاهام خیلی درد میکرد.آرمان درحالی که نفس نفس میزد بالا سرم ایستاد و دستشو به سمتم دراز کرد.دستشو نگرفتم و خودم بلند شدم.
گفتم
_فکر نمیکنی اول باید بهم یاد بدی چجوری مبارزه کنم...
بهش نگاه کردم و ادامه دادم
_بعد بهم حمله کنی؟
گفت
_میخواستم از جادوت استفاده کنی.
از کنارم رد شد و گفت
_قویترین نیرویی که میتونه جادوی تورو فعال کنه.
به طرفم برگشت:
_خشمه...
دوتا دستشو تکون داد و گفت
_زود باش...یه بار دیگه...
وقتی دید کاری نمیکنم خودش به سمتم دویید که من دستمو بالا اوردم و اون سرجاش ایستاد.دستاش دوطرفش محکم شدن و نمیتونست حرکت کنه.
با پوزخند نگاهش کردم و گفتم
_چیشد پس؟
لبخند کجی زد و وردیو خوند.
احساس کردم نیرویی دستمو به سمت پایین هول میده ولی مقاومت کردم و دستمو صاف نگه داشتم.دیگه نمیتونستم دردشو تحمل کنم.آرمان ورد دیگه ای رو بلند تر خوند و من از شدت درد و سرگیجه دستام شل شد و دوزانو روی زمین افتادم.آرمان به سمتم اومد و با نگرانی گفت
دماغت داره خون میاد.
***میلاد***
آرمان صفحه های مربوط به پیشگویی رو از کتاب کنده بود و به من داده بود.با اینکه از من خوشش نمیومد اما میگفت میشه بهم اعتماد کرد.
میدونستم از نوشین مراقبت میکنه اما باز نگران بودم.
نوشین فقط یه رفیق نبود.مثل یه خواهر،عضوی از خونوادم بود.
هنوز نمیدونستم کی پدرش رو کشته.هنوز اون جادوگرو پیدا نکرده بودم.اما میترسیدم نوشین قبل از من این قضیه رو بفهمه و پیداش کنه...ترس هم داشت.طبق پیش گویی اون باید تبدیل به قوی ترین گونه ی ساحره ها میشد.چه ساحران نور،چه ساحران ماه...
باید دنبال یه راهی میگشتم تا بتونم اونو نجات بدم.اگه جادوی سیاه به نوشین منتقل بشه...تبدیل به خطرناک ترین موجود بین جادوگرا میشه.
- ۳.۹k
- ۰۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط