خیلی سال بود ندیده بودمش
خیلی سال بود ندیده بودمش..
آخرین تصویرش تو ذهن من..
تصویر یه مرد با موهای پر کلاغی براق بود..که صب به صب فقط یه چنگ توشون میزد..
با ابروهایی که مدام به هم گره می خورد و دستهای مردونه ای که همیشه تا ساعد..از آستین مرتب تاخورده ی لباس بیرون بود..مچی که همیشه یه ساعت پهن روش میبست ..
مردی که تو چشم من..قدرتمندترین ..عاقل ترین..جذاب ترین..حمایت گرترین..مغرورترین ..و خلاصه ی هرچی ترین خوب تو دنیا هس بود!
مردی که عشق..شایدم نه..بت من بود...
اما خب..دنیاس دیگه.
هیچموقه قرار نیست اینجای قصه بنویسم..
دیرین دیرین! و ما سالهای سال به خوبی و خوشی..
میگم که..دنیاس.
نمیگم اون بد شد..نمیگم من بد شدم..
فقط نمیدونم چیشد که فاصله خونه کرد بینمون..
تا جایی که ظاهرا از هر غریبه ای غریبه تر شد برام..
مردی که روزای بارونی برام اس ام اس میداد بارون که اومد برو زیرش اندازه قطره هایی که گرفتی دوستم داری اندازه اونایی که نه..من دوستت دارم..
حالا نبود ببینه تو قدم زدنای بارونیم بخاطر همون لجبازی بچگانه چتر م همراه نمیبرم..
انگار یکی واستاده بالاسرم داره قطره هارو میشمره..انگار قراره مسابقه باشه دوست داشتن وهرجوری که هست نباید کم بیارم..
کم کم عادت کردم
به دوست داشتنش..بدون اینکه باشه..
انقدر روش شناخت داشتم که خودم..خودمو مطابق نظراتش شکل بدم وحس کنم اینجوری کنارمه هنوز..
انتخاب رشته مطابق نظرش..تلاش برای رتبه ی دانشگاه.. انتخاب نوع آهنگ..سبک نوشتن..لباس پوشیدن..تفریح!!
یه روزی به خودم اومدم دیدم دیگه من..من نیستم!
واقعا نیستم..
تبدیل شدم به
قالب ایده آل آدمی که خیلی سال پیش از زندگیم رفته..
میدونی کی؟
میدونی کجا؟
میدونی چی تونست منو ازون خواب بیرون بکشه؟
اینکه بعد از سالها دیدمش..
کسی و که هیچ شباهتی به مرد مغرور و مرموز من نداشت..
موهاش..کوتاه و کم پشت شده بودن..که به شدت سعی کرده بود حالتشون بده ..
لبهایی که جای اون لبخند ای یه وری از ته دل مدام به قهقه ها ی مصنوعی و سبک وا میشد و دست هایی که ساعتی روشون نبود..بجای اون سکون و ثبات همیشگی..مدام وسط حرفهاش تکون می خورد..
هیچ نوع قدرت وغرورو حمایتی توی رفتارهاش حس نمیشد ..
و خنده دارترازهمه ی اینا پوزخندای ببین من چقدر خوشبختمش بود..
اونروز وقتی که رفت..
جنون بهم دست داده بود..سرم و رو میز گذاشتم و نمیدونستم دارم گریه میکنم یا میخندم..
نه برای اون..
نهبرای موجود بیخیال ترحم انگیزی که دیده بودم..
برای بتی که بعداز سالهاخودش ابراهیم خودش شد و..شکست..
بلکه برای خودم..
انگار یکی منو بایه سیلی محکم از خواب پروند..
و کشوندم وسط واقعیت..
همین سال..
همین ماه..
همین لحظه..
دلم تنگ شد..
برای خودی که گم نشد..لهش کردم ..
چون می خواستم یکی دیگه باشم..
حواسمون باشه..
گاهی آدما با تصورات ما فرق دارن..
گاهی وقتی ی کاری برای کسی میکنیم خوبه که فقط به امروزش فکر کنیم..نه آدمی که ده سال پیش بوده..ببینیم آدم امروز ارزششو داره؟
آدما منجمد نمیشن توحال و هوای گذشتشون..مام نشیم..زندگی میره جلو..درجا نزنیم..
آخرین تصویرش تو ذهن من..
تصویر یه مرد با موهای پر کلاغی براق بود..که صب به صب فقط یه چنگ توشون میزد..
با ابروهایی که مدام به هم گره می خورد و دستهای مردونه ای که همیشه تا ساعد..از آستین مرتب تاخورده ی لباس بیرون بود..مچی که همیشه یه ساعت پهن روش میبست ..
مردی که تو چشم من..قدرتمندترین ..عاقل ترین..جذاب ترین..حمایت گرترین..مغرورترین ..و خلاصه ی هرچی ترین خوب تو دنیا هس بود!
مردی که عشق..شایدم نه..بت من بود...
اما خب..دنیاس دیگه.
هیچموقه قرار نیست اینجای قصه بنویسم..
دیرین دیرین! و ما سالهای سال به خوبی و خوشی..
میگم که..دنیاس.
نمیگم اون بد شد..نمیگم من بد شدم..
فقط نمیدونم چیشد که فاصله خونه کرد بینمون..
تا جایی که ظاهرا از هر غریبه ای غریبه تر شد برام..
مردی که روزای بارونی برام اس ام اس میداد بارون که اومد برو زیرش اندازه قطره هایی که گرفتی دوستم داری اندازه اونایی که نه..من دوستت دارم..
حالا نبود ببینه تو قدم زدنای بارونیم بخاطر همون لجبازی بچگانه چتر م همراه نمیبرم..
انگار یکی واستاده بالاسرم داره قطره هارو میشمره..انگار قراره مسابقه باشه دوست داشتن وهرجوری که هست نباید کم بیارم..
کم کم عادت کردم
به دوست داشتنش..بدون اینکه باشه..
انقدر روش شناخت داشتم که خودم..خودمو مطابق نظراتش شکل بدم وحس کنم اینجوری کنارمه هنوز..
انتخاب رشته مطابق نظرش..تلاش برای رتبه ی دانشگاه.. انتخاب نوع آهنگ..سبک نوشتن..لباس پوشیدن..تفریح!!
یه روزی به خودم اومدم دیدم دیگه من..من نیستم!
واقعا نیستم..
تبدیل شدم به
قالب ایده آل آدمی که خیلی سال پیش از زندگیم رفته..
میدونی کی؟
میدونی کجا؟
میدونی چی تونست منو ازون خواب بیرون بکشه؟
اینکه بعد از سالها دیدمش..
کسی و که هیچ شباهتی به مرد مغرور و مرموز من نداشت..
موهاش..کوتاه و کم پشت شده بودن..که به شدت سعی کرده بود حالتشون بده ..
لبهایی که جای اون لبخند ای یه وری از ته دل مدام به قهقه ها ی مصنوعی و سبک وا میشد و دست هایی که ساعتی روشون نبود..بجای اون سکون و ثبات همیشگی..مدام وسط حرفهاش تکون می خورد..
هیچ نوع قدرت وغرورو حمایتی توی رفتارهاش حس نمیشد ..
و خنده دارترازهمه ی اینا پوزخندای ببین من چقدر خوشبختمش بود..
اونروز وقتی که رفت..
جنون بهم دست داده بود..سرم و رو میز گذاشتم و نمیدونستم دارم گریه میکنم یا میخندم..
نه برای اون..
نهبرای موجود بیخیال ترحم انگیزی که دیده بودم..
برای بتی که بعداز سالهاخودش ابراهیم خودش شد و..شکست..
بلکه برای خودم..
انگار یکی منو بایه سیلی محکم از خواب پروند..
و کشوندم وسط واقعیت..
همین سال..
همین ماه..
همین لحظه..
دلم تنگ شد..
برای خودی که گم نشد..لهش کردم ..
چون می خواستم یکی دیگه باشم..
حواسمون باشه..
گاهی آدما با تصورات ما فرق دارن..
گاهی وقتی ی کاری برای کسی میکنیم خوبه که فقط به امروزش فکر کنیم..نه آدمی که ده سال پیش بوده..ببینیم آدم امروز ارزششو داره؟
آدما منجمد نمیشن توحال و هوای گذشتشون..مام نشیم..زندگی میره جلو..درجا نزنیم..
- ۸.۵k
- ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط