برای اینکه نمیخواهم دیگر هیچوقت عاشق بشوم چون تهش بدبخ

((برای اینکه نمیخواهم دیگر هیچوقت عاشق بشوم. چون تهش بدبختی است. تهش منم. تهش تمام شدن تمام آرزوهای من است. تهش دلخوش کردن خودت به تکلیف و وظیفه و حکمت است... تهش مجبور به راضی بودن است...
تهش اینهاست...
تهش منم...
نگهش داشتم تا بگویم یکی هست. بگویم غلط میکنی بری سراغ یکی دیگر. بگویم آن دلی که بخواهد دوباره یک دنیا رنج و چشم انتظاری برایم بیاورد دور می اندازم.
شما درست میگویید... اتفاقا آدمهایی وارد زندگیم شدند که از هر جهت شرایطش بود دلم برایشان برود اما نرفت. نگذاشتم که برود...
من به ته خط رسیدم خانم دکتر...
آدم ته خطی شبیه کسی است که لبه پرتگاه ایستاده و هرنسیمی ممکن است پرتش کند ته دره...حالا یک طوفان بیاید و نابودش کند؟!
به من نگاه کنید. از من چه چیزی باقی مانده که بازهم دنبال شکستنش باشند؟))
دستمال کاغذی را به سمت گرفت.بلند شد.آمد سمتم. دستش را کنار زدم. نه خیلی محکم. ((نه خانم دکتر. به من نزدیک نشوید. من حتی از نزدیک شدن خواهرم به خودم هراس دارم. من نمیخواهم طعم شیرین همدردی را هم حس کنم. شما که همیشه نیستید.آدم هیچوقت حسرت چیزی که مدتهاست نداشته نمیخورد.))
به سمت در رفتم.حتی برنگشتم برای آخرین بار چشمهایی را ببینم که محبتی صادقانه درونش موج میزد.
من نباید عادت میکردم...
فردا فراموش خواهم کرد... #الهام_جعفری #دل_و_عقل
دیدگاه ها (۷)

هله نومید نباشی🌿 از قاعده های این جهان یکی " دائماً یکسان نب...

بیشتر ماهی‌ها، موقع پیری شکایت می‌کنند که زندگی‌شان را بیخود...

نشسته بودم روی صندلی انتظار تا مشاور بیاید.داشتم با خودم دور...

کفشهای پیاده روی اربعینم همچنان غبار آلودند...نه اینکه فرصت ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط