قلبم برای توست p³⁹
قلبم برای توست p³⁹
ویو یونا
اومد سمتم و رو به روم ایستاد... دستام و گره زده بودم توهم تا لرزشش پیدا نباشه.. سرم و انداخته بودم پایین
چونم و گرفت میون انگشتاش و سرم و گرفت بالا با استرس بهش نگاه میکردم.. لبخندی بهم زد و به حرف اومد
...: هنوزم خوشگلی:) حتی بیشتر از قبل
چشمام و ازش گرفتم.. دستاش و اورد نزدیک و صورتم و گونم و با انگشتاش نوازش کرد... انگار که لال شده باشم هیچی نمیتونستم بگم.. زبونم چسبیده بود و نمیتونستم حرف بزنم.. انگشتاش از گونم داشت به سمت لبم حرکت میکرد که صدای تهیونگ مانعش شد... دستاش و انداخت و به تهیونگی خیره شده بود که کنارم ایستاده بود.. حتی نمیتونستم نگاهش کنم یا چیزی بگم از ترس به پایین نگاه میکردم.. بلاخره تهیونگ به حرف اومد.. صدای بمش عصبی بود..
تهیونگ: جنابالی؟
...: من باید این و ازت بپرسم؟
تهیونگ: فعلا تویی که مزاحم دوست دخترم شدی!
با این حرف تهیونگ با تعجب سرم و بالا گرفتم و نگاش کردم اما اون جدی داشت اون و نگاه میکرد.. اونم خیلی تعجب کرده بود..
....: دوست دختر؟؟!!
تهیونگ: اره مگه کری؟! گفتم دوست دختر!
حالا نگاهش و از تهیونگ گرفت و داد به من...صداش ترکیبی از تعجب و خشم بود
...: یو..نا تو دوست پسر داری؟؟!!
اومدم جوابش و بدم که تهیونگ نزاشت و جوابش و داد
تهیونگ: اه تو خری یا خودت میزنی به خریت؟؟ دوست دخترمه منم دوست پسرشم!
با خشم به من نگاه میکرد
...: چطوری تونستی اخه؟! من.. من هنوز دوست دارم یونا
بالاخره زبونم چرخید.. با لکنت گفتم
یونا: نه... ند..اری... اگه... دا...شتی... اون...کار و... باها..م نمی..کردی
اشکام رو گونه هام ریختن.. خواست بیاد سمتم که تهیونگ دستم و گرفت و کشید پشتش
تهیونگ: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بهش دست بزنی! هوم؟
بی توجه به تهیونگ روش و کرد سمتم و لب زد
...: یونا من اشتباه کردم.. ببخش لطفا... برگرد بیا بازم مثل قبل باهم باشیم
تهیونگ یکم هلش داد عقب و رفت جلو و تو صورتش خم شد و جدی گفت
تهیونگ: مثل اینکه نمیخوای بفهمی... یونا من و دوست داره منم دوستش دارم... اگر فکر کردی من جذاب و ول میکنه میاد سمت تو ایکبیری سخت در اشتباهی.. درضمن دفعه دیگه مزاحمش بشی تضمین نمیکنم نکشمت!!
پوزخندی بهش زد و اومد سمت منی که از ترس و تعجب بهش خیره شوه بودم، دستم و گرفت و پشت خودش من و برد..
سکوت کرده بود و من از همین میترسیدم.... میترسیدم بره به بقیه بگه و بدبخت بشم... من نمیشناختمش و شناختی ازش نداشتم... دستش و کشیدم که برگشت و نگام کرد.. به زور زبونم چرخید و به حرف اومدم..
یونا: وا...یسا... کجا... دار..ی منو... می...بری؟
با همون جدیتی که داشت زل زده بود بهم.. نگاهش مرموز و ترسناک بود...آب دهنم و قورت دادم و با مردمک های لرزونم خیره شده بودم بهش.. هوفی کشید و با صدای بمش به حرف اومد
تهیونگ: الان حالت خوب نیست میریم ابی بگیرم بخوری بهتر بشی..
یونا: ن..ه خو..بم..
لبخند کجی زد و دوباره نگاهم کرد
تهیونگ: از رنگ عین گچ دیوارت و لبای سفیدت و دستای لرزونت معلومه خوبی..
دوباره برگشت و من و دنبال خودش کشوند...
روی نیمکتی رو به روی فروشگاهی که رفته بود نشسته بودم... به شدت پاهام و تکون میدادم.. مونده بودم چجوری بهش قضیه و توضیح بدم.. اخه دلیلی نداشت به اون بگم اما حالا که دیده باید میگفتم... بعد ۵ دقیقه با یه پلاستیک از فروشگاه اومد بیرون... با نزدیک شدنت به من صدای ضربان قلبم و میشنیدم... اومد نشست کنارم.. نگاهم و ازش میگرفتم.. نمیدونم چرا ازش خجالت میکشیدم.. بطری اب معدنی و گرفت سمتم
تهیونگ: بیا بخور..
با دستای لرزونم بطری و ازش گرفتم و یکمی ازش خوردم..
در بطری و بستم که دوباره به حرف اومد
تهیونگ: قضیه چی بود؟؟ این کی بود؟
از همین میترسیدم.. اب دهنم و قورت دادم..نمیتونستم چیزی بگم.. یعنی درواقع میترسیدم بگم.. از طرفی هم میخواستم بدونه... از قضاوت شدن متنفر بودم.. مخصوصا اگه توسط کیم تهیونگ قضاوت میشدم... نمیدوستم چرا میترسیدم توسط اون قضاوت بشم.
وقتی سکوتم ودید پوزخندی زد و گفت
تهیونگ: اهان حواسم نبود به من ربطی نداره!
هوفی میکشیم و سرم و برمیگردونم سمتش که داشت رو به رو و نگاه میکرد
یونا: فقط قول بده بین خودمون باشه..
تهیونگ برمیگرده سمتم و منتظر نگاهم میکنه..
________________
پارت بعدی تقدیمتون گیگیلیی🥺💗
لایک و کامنت یادتون نره لوطفااا❤️🍓
ویو یونا
اومد سمتم و رو به روم ایستاد... دستام و گره زده بودم توهم تا لرزشش پیدا نباشه.. سرم و انداخته بودم پایین
چونم و گرفت میون انگشتاش و سرم و گرفت بالا با استرس بهش نگاه میکردم.. لبخندی بهم زد و به حرف اومد
...: هنوزم خوشگلی:) حتی بیشتر از قبل
چشمام و ازش گرفتم.. دستاش و اورد نزدیک و صورتم و گونم و با انگشتاش نوازش کرد... انگار که لال شده باشم هیچی نمیتونستم بگم.. زبونم چسبیده بود و نمیتونستم حرف بزنم.. انگشتاش از گونم داشت به سمت لبم حرکت میکرد که صدای تهیونگ مانعش شد... دستاش و انداخت و به تهیونگی خیره شده بود که کنارم ایستاده بود.. حتی نمیتونستم نگاهش کنم یا چیزی بگم از ترس به پایین نگاه میکردم.. بلاخره تهیونگ به حرف اومد.. صدای بمش عصبی بود..
تهیونگ: جنابالی؟
...: من باید این و ازت بپرسم؟
تهیونگ: فعلا تویی که مزاحم دوست دخترم شدی!
با این حرف تهیونگ با تعجب سرم و بالا گرفتم و نگاش کردم اما اون جدی داشت اون و نگاه میکرد.. اونم خیلی تعجب کرده بود..
....: دوست دختر؟؟!!
تهیونگ: اره مگه کری؟! گفتم دوست دختر!
حالا نگاهش و از تهیونگ گرفت و داد به من...صداش ترکیبی از تعجب و خشم بود
...: یو..نا تو دوست پسر داری؟؟!!
اومدم جوابش و بدم که تهیونگ نزاشت و جوابش و داد
تهیونگ: اه تو خری یا خودت میزنی به خریت؟؟ دوست دخترمه منم دوست پسرشم!
با خشم به من نگاه میکرد
...: چطوری تونستی اخه؟! من.. من هنوز دوست دارم یونا
بالاخره زبونم چرخید.. با لکنت گفتم
یونا: نه... ند..اری... اگه... دا...شتی... اون...کار و... باها..م نمی..کردی
اشکام رو گونه هام ریختن.. خواست بیاد سمتم که تهیونگ دستم و گرفت و کشید پشتش
تهیونگ: یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بهش دست بزنی! هوم؟
بی توجه به تهیونگ روش و کرد سمتم و لب زد
...: یونا من اشتباه کردم.. ببخش لطفا... برگرد بیا بازم مثل قبل باهم باشیم
تهیونگ یکم هلش داد عقب و رفت جلو و تو صورتش خم شد و جدی گفت
تهیونگ: مثل اینکه نمیخوای بفهمی... یونا من و دوست داره منم دوستش دارم... اگر فکر کردی من جذاب و ول میکنه میاد سمت تو ایکبیری سخت در اشتباهی.. درضمن دفعه دیگه مزاحمش بشی تضمین نمیکنم نکشمت!!
پوزخندی بهش زد و اومد سمت منی که از ترس و تعجب بهش خیره شوه بودم، دستم و گرفت و پشت خودش من و برد..
سکوت کرده بود و من از همین میترسیدم.... میترسیدم بره به بقیه بگه و بدبخت بشم... من نمیشناختمش و شناختی ازش نداشتم... دستش و کشیدم که برگشت و نگام کرد.. به زور زبونم چرخید و به حرف اومدم..
یونا: وا...یسا... کجا... دار..ی منو... می...بری؟
با همون جدیتی که داشت زل زده بود بهم.. نگاهش مرموز و ترسناک بود...آب دهنم و قورت دادم و با مردمک های لرزونم خیره شده بودم بهش.. هوفی کشید و با صدای بمش به حرف اومد
تهیونگ: الان حالت خوب نیست میریم ابی بگیرم بخوری بهتر بشی..
یونا: ن..ه خو..بم..
لبخند کجی زد و دوباره نگاهم کرد
تهیونگ: از رنگ عین گچ دیوارت و لبای سفیدت و دستای لرزونت معلومه خوبی..
دوباره برگشت و من و دنبال خودش کشوند...
روی نیمکتی رو به روی فروشگاهی که رفته بود نشسته بودم... به شدت پاهام و تکون میدادم.. مونده بودم چجوری بهش قضیه و توضیح بدم.. اخه دلیلی نداشت به اون بگم اما حالا که دیده باید میگفتم... بعد ۵ دقیقه با یه پلاستیک از فروشگاه اومد بیرون... با نزدیک شدنت به من صدای ضربان قلبم و میشنیدم... اومد نشست کنارم.. نگاهم و ازش میگرفتم.. نمیدونم چرا ازش خجالت میکشیدم.. بطری اب معدنی و گرفت سمتم
تهیونگ: بیا بخور..
با دستای لرزونم بطری و ازش گرفتم و یکمی ازش خوردم..
در بطری و بستم که دوباره به حرف اومد
تهیونگ: قضیه چی بود؟؟ این کی بود؟
از همین میترسیدم.. اب دهنم و قورت دادم..نمیتونستم چیزی بگم.. یعنی درواقع میترسیدم بگم.. از طرفی هم میخواستم بدونه... از قضاوت شدن متنفر بودم.. مخصوصا اگه توسط کیم تهیونگ قضاوت میشدم... نمیدوستم چرا میترسیدم توسط اون قضاوت بشم.
وقتی سکوتم ودید پوزخندی زد و گفت
تهیونگ: اهان حواسم نبود به من ربطی نداره!
هوفی میکشیم و سرم و برمیگردونم سمتش که داشت رو به رو و نگاه میکرد
یونا: فقط قول بده بین خودمون باشه..
تهیونگ برمیگرده سمتم و منتظر نگاهم میکنه..
________________
پارت بعدی تقدیمتون گیگیلیی🥺💗
لایک و کامنت یادتون نره لوطفااا❤️🍓
۶.۷k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.