قلبم برای توستp⁴¹
قلبم برای توستp⁴¹
ویو یونا
سریع رفتیم با تهیونگ شی غذا گرفتیم و عین جت رفتیم سمت بچه ها... وقتی مارو دیدین سمتمون حمله ور شدن.. اگه جاخالی نداده بودیم کلی سنگ خورده بود تو سرمون:/
یونگی: کدوم گوری بودین بچه ها😑
کوک: مردم از گشنگی کجا بودیننننن؟؟
جین: سه ساعته مارو اینجا کاشتین😐
تهیونگ: عه چرا میزنین:/ خب شلوغ بود به ما چه که سه ساعته تو صفیم:/
یونگی: مگه رفتین نون بخرین که تو صفین:/
تهیونگ: نه ولی چون رستوران معروفیه شلوغ بود.. شانس اوردیم غذاهاش تموم نشده بود... مگه نه یونا شی؟
تهیونگ نگاهی بهم انداخت و ابروش و بالا انداخت.. منم سریع نگاهم و دادم سمت بچه ها
یونا: عا.. اره.. اره راست میگه خیلییییی شلوغغغ بود😅
بچه ها که قانع شده بودن سرشون و تکون دادن.
کیومی: اوکی باش حالا بیاین بخوریم که مردیم
نفس راحتی کشیدم و با تهیونگ شی پیش بچه ها نشستیم..
از تو پلاستیکا غذا هارو اوردم بیرون بین بچه ها تقسیم کردیم..
موقع غذا خوردن نگاهم همش به تهیونگ بود... نمیدونم چرا نگاهش میکردم... یه حسی من و وادار میکرد که نگاهش کنم... وقتی غذا میخورد خیلی کیوت بود:) سرش و که اورد بالا سریع نگاهم و به طرف دیگه ای دادم و مشغول غذا خوردنم شدم..
کوک: اوم خیلی خوشمزس.. بایدم براش صف میبستن
جیهوپ: اره خیلی خوش طعمه
جیمین: تهیونگ میگم عجب جایی بلدیاا
تهیونگ لبخندی به جیمین میزنه و دوباره مشغول میشه...
*یک ساعت بعد*
از بچه ها خداخافظی کردیم موقع رفتن تهیونگ چشمکی بهم زد و رفت... دستم و گزاشتم رو قلبم.. اوویی چقد تند میزنههه!!! سوار ماشین شدیم و سمت خونه راه افتادیم..
کوک: خوش گذشت؟
با ذوق برگشتم سمت کوک و دستام و زدم به هم
یونا: ارهه عالیییی بوددد😍 مرسی داداشیییی
کوک لبخند خرگوشی زد
کوک: خوشحالم بهت خوش گذشته:))
*نیم ساعت بعد*
یه چند وقتی بود احساس میکرد حس هایی به تهیونگ دارم.. اولش باور نمیکردم اما امشب با این کارش مطمئن شدم که حسی بهش دارم.. حسی که کمی برام خوشایند بود و کمی برام ناخوشایند... هروقت میدیدمش قلبم تند میزد.. استرس میگرفتم... اما میترسیدم و نگران بودم... از این حسی که داشتم میترسیدم و یجورایی دوست داشتم نباشه.. چون هنوز زیاد مطمئن نبودم... احساس میکنم اشتباهه که اون و... خب... دوست داشته باشم چون مطمئنا اون من و دوست نداره و اینکه این حس یکطرفه باشه عذابم میداد... اههه خدااا دیوونه شدمم!! چیکار کنم؟!
سرم و تکون میدم.. و چشمام و میزارم رو هم و تو تختم غلط میخورم.. اه یونا بهش فکر نکن و فقط بخواب!
*صبح*
کوک بیدارم کرد و گفت برم صبحونه بخوریم.. خوابالود بلند شدم و رفتم دست و صورتم و شستم و رفتم پایین..
کوک: خوب خوابیدی یونا خانم؟
یونا: هوم اره ولی هنوزم خوابم میاد
کوک: چقدر دیگه میخوای بخوابی مگه:/
یونا: تا قدری که سیر بشم از خواب
کوک: اونوقت کی سیر میشی؟
یونا: نمیدونم
با هم دیگه به حرف من خندیدیم و صبحونمون و خوردیم
بعد اون رفتم اتاقم تا حاضر بشم
موهام و گوجه بستم و چتریامم درست کردم. یه هودی صورتی کمرنگ که طرح گل رز سرخ داشت داشت و پوشیوم به همراه یه شلوارک لی.. خط چشم ریز و رژ گلبهی و ریمل هم شد میکاپم.. کولم و برداشتم و رفتم پایین
________________
پارت بعدی خدمتتون کیوتام🥺💗
لایک و کامنت یادتون نره لوطفا❤️🍓
ویو یونا
سریع رفتیم با تهیونگ شی غذا گرفتیم و عین جت رفتیم سمت بچه ها... وقتی مارو دیدین سمتمون حمله ور شدن.. اگه جاخالی نداده بودیم کلی سنگ خورده بود تو سرمون:/
یونگی: کدوم گوری بودین بچه ها😑
کوک: مردم از گشنگی کجا بودیننننن؟؟
جین: سه ساعته مارو اینجا کاشتین😐
تهیونگ: عه چرا میزنین:/ خب شلوغ بود به ما چه که سه ساعته تو صفیم:/
یونگی: مگه رفتین نون بخرین که تو صفین:/
تهیونگ: نه ولی چون رستوران معروفیه شلوغ بود.. شانس اوردیم غذاهاش تموم نشده بود... مگه نه یونا شی؟
تهیونگ نگاهی بهم انداخت و ابروش و بالا انداخت.. منم سریع نگاهم و دادم سمت بچه ها
یونا: عا.. اره.. اره راست میگه خیلییییی شلوغغغ بود😅
بچه ها که قانع شده بودن سرشون و تکون دادن.
کیومی: اوکی باش حالا بیاین بخوریم که مردیم
نفس راحتی کشیدم و با تهیونگ شی پیش بچه ها نشستیم..
از تو پلاستیکا غذا هارو اوردم بیرون بین بچه ها تقسیم کردیم..
موقع غذا خوردن نگاهم همش به تهیونگ بود... نمیدونم چرا نگاهش میکردم... یه حسی من و وادار میکرد که نگاهش کنم... وقتی غذا میخورد خیلی کیوت بود:) سرش و که اورد بالا سریع نگاهم و به طرف دیگه ای دادم و مشغول غذا خوردنم شدم..
کوک: اوم خیلی خوشمزس.. بایدم براش صف میبستن
جیهوپ: اره خیلی خوش طعمه
جیمین: تهیونگ میگم عجب جایی بلدیاا
تهیونگ لبخندی به جیمین میزنه و دوباره مشغول میشه...
*یک ساعت بعد*
از بچه ها خداخافظی کردیم موقع رفتن تهیونگ چشمکی بهم زد و رفت... دستم و گزاشتم رو قلبم.. اوویی چقد تند میزنههه!!! سوار ماشین شدیم و سمت خونه راه افتادیم..
کوک: خوش گذشت؟
با ذوق برگشتم سمت کوک و دستام و زدم به هم
یونا: ارهه عالیییی بوددد😍 مرسی داداشیییی
کوک لبخند خرگوشی زد
کوک: خوشحالم بهت خوش گذشته:))
*نیم ساعت بعد*
یه چند وقتی بود احساس میکرد حس هایی به تهیونگ دارم.. اولش باور نمیکردم اما امشب با این کارش مطمئن شدم که حسی بهش دارم.. حسی که کمی برام خوشایند بود و کمی برام ناخوشایند... هروقت میدیدمش قلبم تند میزد.. استرس میگرفتم... اما میترسیدم و نگران بودم... از این حسی که داشتم میترسیدم و یجورایی دوست داشتم نباشه.. چون هنوز زیاد مطمئن نبودم... احساس میکنم اشتباهه که اون و... خب... دوست داشته باشم چون مطمئنا اون من و دوست نداره و اینکه این حس یکطرفه باشه عذابم میداد... اههه خدااا دیوونه شدمم!! چیکار کنم؟!
سرم و تکون میدم.. و چشمام و میزارم رو هم و تو تختم غلط میخورم.. اه یونا بهش فکر نکن و فقط بخواب!
*صبح*
کوک بیدارم کرد و گفت برم صبحونه بخوریم.. خوابالود بلند شدم و رفتم دست و صورتم و شستم و رفتم پایین..
کوک: خوب خوابیدی یونا خانم؟
یونا: هوم اره ولی هنوزم خوابم میاد
کوک: چقدر دیگه میخوای بخوابی مگه:/
یونا: تا قدری که سیر بشم از خواب
کوک: اونوقت کی سیر میشی؟
یونا: نمیدونم
با هم دیگه به حرف من خندیدیم و صبحونمون و خوردیم
بعد اون رفتم اتاقم تا حاضر بشم
موهام و گوجه بستم و چتریامم درست کردم. یه هودی صورتی کمرنگ که طرح گل رز سرخ داشت داشت و پوشیوم به همراه یه شلوارک لی.. خط چشم ریز و رژ گلبهی و ریمل هم شد میکاپم.. کولم و برداشتم و رفتم پایین
________________
پارت بعدی خدمتتون کیوتام🥺💗
لایک و کامنت یادتون نره لوطفا❤️🍓
۶.۵k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.