قلبم برای توستp³⁷
قلبم برای توستp³⁷
ویو یونا
رفتیم تو.. نگاه کلی به بچه ها انداختم.. تازه نگاهم افتاد به تهیونگ که بغل جیمین بود.. خوشتیپ شده بود:) یه درس مشکی با شلوار سفید پوشیده بود.. درسته ساده بود اما خیلی بهش میومد:) همینجور داشتم نگاش میکردم که برگشت.. سریع نگاهم و گرفتم.. اومد پیش من و کوک و با ما راه رفت
تهیونگ: چطوری؟
کوک: خوبم مرسی تو چطوری؟
تهیونگ: ممنون.. میگم ما که ظهر تازه پیش هم بودیم پس چرا دوباره امشب گفتی بیایم؟
کوک: ببین راستش یونا حالش خوب نبود بعد چون عاشق شهر بازیه گفتم بیایم که حالش بهتر بشه(گایز کوک آروم در گوش ته گفت اینارو)
تهیونگ: او اهان... چه داداش خوبی داره یونا:) خوشبحالش
کوک: ممنون خودتم خوبی
داشتم به راه رفتنم نگاه میکردم به مخاطب تهیونگ خودم شدم.. سرم و گرفتم بالا و بهش نگاه کردم
تهیونگ: خوبی یونا شی؟
یونا: عا ممنون خوبم شما چی؟
تهیونگ: مرسی..
لبخندی بهش زدم و سرم و برگردوندم..
جیمین: خب بیاید رای بگیریم ببینیم اول چی سوار بشیم..
نامجون: خب چطوری رای بگیریم
جیمین: خودمم دقیق نمیدونم😂
یونگی: خسته نباشی دلاور:/
تهیونگ: خب پس چیکار کنیم؟
یونا: معلومه همه موافق چرخ و فلک هستید دیگه؟
همه: ارهه
رفتیم سمت چرخ و فلک مسئوله تا مارو دید اومد سمتمون
مسئول: سلام.. چند نفر هستین
کوک: ۱۰ نفر
مسئول: خب هر کابین ظرفیت ۵ نفر و داره
جیمین: بچه ها به نظرم به ۲ گروه تقسیم بشیم..
یونا: اهوم فکر خوبیه
کوک: خب یونا که با منه. تهیونگ و جیمینم که با منن.. یه نفر دیگه..
یونا: مینهو تو بیا..
مینهو: باشه.
کیومی: عههه نامردااا
یونا: کیومی غر نزن دفعه بعد تو بیا
کیومی: اه باشه
با بچه ها سوار کابین شدیم.. کوک که طبق معمول من و نشوند کنار خودش.. مینهو هم کنار من بود جیمین و تهیونگم رو به رومون نشسته بودن.. بعد ۵ دقیقه تکون خوردن شروع شد و راه افتاد.. از تو کیفم چند تا شیر موز و شیر کاکائو در آوردم و بین بچه ها تقسیم کردم..
کوک: هوم یونا تو همیشه به فکری
یونا: اره گفتم اگه نیارم پدر همرو در میاری
کوک: یاااا
مینهو: راست میگه دیگه
کوک: نخیررر اصلا اینطوری نیست
همه خندیدیم.. به بیرون نگاه کردم.. حس خیلی خوبی داشت... همه چیز از این بالا به اندازه نقطه ای کوچیک بود..
گوشیم و در اوردم و چند تا عکس از بیرون گرفتم.
یونا: بچه ها بیاید سلفی بگیریم..
چند تا سلفی هم انداختیم.. خیلی خوب شد..
بعد نیم ساعت دور چرخیدن وقت تموم شد و پیاده شدیم..
کیومی: وای اونیی دیوونه شدم از دست این یونگیی تروخدا دیگه من و با این نداز تو یه گروه
یونگی: خیلی هم دلت بخواد:/
کیومی: دلم نمیخواددد
یونا: باشه کیومی آروم باش حالا
کوک: من میرم یچی بگیرم بیام بخوریم.. جیمین تو هم بیا
جیمین: بریم.. بچه ها شما برید رو اون صندلی ها بشینید تا ما بیایم..
یونا: من میخوام برم اونجا
جین: وایسا بزار جونگ کوک و جیمین بیان بعد همه میریم..
یونا: نههه من میرم.. زیاد طول نمیکشه سریع میام..
مینهو: عا تهیونگ شی میشه باهاش برید؟ این کار دست خودش میده:/
تهیونگ: باشه حتما..
رفتم سمت یه دکه که عروسک داشت.. وای عروسکاش خیلی کیوتتت بودنننن... بعد چند ثانیه دیدم تهیونگ پشت سرم اومده..
یونا: شما هم میخواید بازی کنید؟
تهیونگ: نه مینهو شی گفت بیام دنبالتون که یوقت گم نکنید بچه هارو
اخمی کردم: خودم بلد بودم راه و
تهیونگ: میدونم حالا خواستم بیام ببینیم چیکار میکنید..
لبخندی بهش زدم و منتظر مرده شدم.. تا مارو دید اومد سمتمون
مرده: سلام بفرمایید
یونا: سلام.. میخواستم ببینم چیکار باید انجام بدم که عروسک بشه جایزم؟
مرده خنده ای کرد و یه توپ داد دستم
مرده: خوب شما باید با این توپ تمام اون قوطی هارو بندازید تا برنده بشید
نگاهی به قوطی ها انداختم.. فاصله زیادی بود.. اما من میتونم.. نگاهی به تهیونگ انداختم که داشت فاصله و میسنجید
تهیونگ: مطمئنی میتونی؟ فاصلش زیاده ها
یونا: اره من میتونم.. باید بتونم..
تهیونگ لبخندی زد و منتظر نگاهم کرد...
_________________
پارت بعد تقدیمتون🥺💗
ویو یونا
رفتیم تو.. نگاه کلی به بچه ها انداختم.. تازه نگاهم افتاد به تهیونگ که بغل جیمین بود.. خوشتیپ شده بود:) یه درس مشکی با شلوار سفید پوشیده بود.. درسته ساده بود اما خیلی بهش میومد:) همینجور داشتم نگاش میکردم که برگشت.. سریع نگاهم و گرفتم.. اومد پیش من و کوک و با ما راه رفت
تهیونگ: چطوری؟
کوک: خوبم مرسی تو چطوری؟
تهیونگ: ممنون.. میگم ما که ظهر تازه پیش هم بودیم پس چرا دوباره امشب گفتی بیایم؟
کوک: ببین راستش یونا حالش خوب نبود بعد چون عاشق شهر بازیه گفتم بیایم که حالش بهتر بشه(گایز کوک آروم در گوش ته گفت اینارو)
تهیونگ: او اهان... چه داداش خوبی داره یونا:) خوشبحالش
کوک: ممنون خودتم خوبی
داشتم به راه رفتنم نگاه میکردم به مخاطب تهیونگ خودم شدم.. سرم و گرفتم بالا و بهش نگاه کردم
تهیونگ: خوبی یونا شی؟
یونا: عا ممنون خوبم شما چی؟
تهیونگ: مرسی..
لبخندی بهش زدم و سرم و برگردوندم..
جیمین: خب بیاید رای بگیریم ببینیم اول چی سوار بشیم..
نامجون: خب چطوری رای بگیریم
جیمین: خودمم دقیق نمیدونم😂
یونگی: خسته نباشی دلاور:/
تهیونگ: خب پس چیکار کنیم؟
یونا: معلومه همه موافق چرخ و فلک هستید دیگه؟
همه: ارهه
رفتیم سمت چرخ و فلک مسئوله تا مارو دید اومد سمتمون
مسئول: سلام.. چند نفر هستین
کوک: ۱۰ نفر
مسئول: خب هر کابین ظرفیت ۵ نفر و داره
جیمین: بچه ها به نظرم به ۲ گروه تقسیم بشیم..
یونا: اهوم فکر خوبیه
کوک: خب یونا که با منه. تهیونگ و جیمینم که با منن.. یه نفر دیگه..
یونا: مینهو تو بیا..
مینهو: باشه.
کیومی: عههه نامردااا
یونا: کیومی غر نزن دفعه بعد تو بیا
کیومی: اه باشه
با بچه ها سوار کابین شدیم.. کوک که طبق معمول من و نشوند کنار خودش.. مینهو هم کنار من بود جیمین و تهیونگم رو به رومون نشسته بودن.. بعد ۵ دقیقه تکون خوردن شروع شد و راه افتاد.. از تو کیفم چند تا شیر موز و شیر کاکائو در آوردم و بین بچه ها تقسیم کردم..
کوک: هوم یونا تو همیشه به فکری
یونا: اره گفتم اگه نیارم پدر همرو در میاری
کوک: یاااا
مینهو: راست میگه دیگه
کوک: نخیررر اصلا اینطوری نیست
همه خندیدیم.. به بیرون نگاه کردم.. حس خیلی خوبی داشت... همه چیز از این بالا به اندازه نقطه ای کوچیک بود..
گوشیم و در اوردم و چند تا عکس از بیرون گرفتم.
یونا: بچه ها بیاید سلفی بگیریم..
چند تا سلفی هم انداختیم.. خیلی خوب شد..
بعد نیم ساعت دور چرخیدن وقت تموم شد و پیاده شدیم..
کیومی: وای اونیی دیوونه شدم از دست این یونگیی تروخدا دیگه من و با این نداز تو یه گروه
یونگی: خیلی هم دلت بخواد:/
کیومی: دلم نمیخواددد
یونا: باشه کیومی آروم باش حالا
کوک: من میرم یچی بگیرم بیام بخوریم.. جیمین تو هم بیا
جیمین: بریم.. بچه ها شما برید رو اون صندلی ها بشینید تا ما بیایم..
یونا: من میخوام برم اونجا
جین: وایسا بزار جونگ کوک و جیمین بیان بعد همه میریم..
یونا: نههه من میرم.. زیاد طول نمیکشه سریع میام..
مینهو: عا تهیونگ شی میشه باهاش برید؟ این کار دست خودش میده:/
تهیونگ: باشه حتما..
رفتم سمت یه دکه که عروسک داشت.. وای عروسکاش خیلی کیوتتت بودنننن... بعد چند ثانیه دیدم تهیونگ پشت سرم اومده..
یونا: شما هم میخواید بازی کنید؟
تهیونگ: نه مینهو شی گفت بیام دنبالتون که یوقت گم نکنید بچه هارو
اخمی کردم: خودم بلد بودم راه و
تهیونگ: میدونم حالا خواستم بیام ببینیم چیکار میکنید..
لبخندی بهش زدم و منتظر مرده شدم.. تا مارو دید اومد سمتمون
مرده: سلام بفرمایید
یونا: سلام.. میخواستم ببینم چیکار باید انجام بدم که عروسک بشه جایزم؟
مرده خنده ای کرد و یه توپ داد دستم
مرده: خوب شما باید با این توپ تمام اون قوطی هارو بندازید تا برنده بشید
نگاهی به قوطی ها انداختم.. فاصله زیادی بود.. اما من میتونم.. نگاهی به تهیونگ انداختم که داشت فاصله و میسنجید
تهیونگ: مطمئنی میتونی؟ فاصلش زیاده ها
یونا: اره من میتونم.. باید بتونم..
تهیونگ لبخندی زد و منتظر نگاهم کرد...
_________________
پارت بعد تقدیمتون🥺💗
۷.۶k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.