قلبم برای توست p⁴⁰
قلبم برای توست p⁴⁰
ویو یونا
نفس عمیقی میکشم و با یاد آوری خاطرات لب باز میکنم
یونا: خب... اونی که دیدی دوست پسر سابقم بود..
تهیونگ که شک شده بود با تعجب نگام میکرد
پوزخندی زدم و نگاه کوتاهی بهش انداختم
یونا: اره درست شنیدی.. خب من اصلا اهل اینجور کارا نبودم اما خب وقتی عاشق بشی.. نمیشه.. این برمیگرده به دوران ۱۵ سالگیم... اونموقع خب.. عقل نداشتم... عاشقش شدم... اولین پسری بود که حسم بهش عشق بود... توی کلاسمون بود.. توی مدرسه برای خودش مشهوری بود.. خب هیچ دختری نبود که دوسش نداشته باشه.. منم یکی از اونا.. البته اولا میگفتم امکان نداره عاشقش بشم ولی خب قلبه دیگه.... یه روزی تمام جرعتم و جمع کردم و رفتم روبه روش ایستادم و با لکنت گفتم دوستت دارم... هه اونم همون موقع گفت دوسم داره.. خیلی خوشحال بودم که حسمون دوطرفس.. رابطمون از همون روز شروع شد.. همه دخترا بهم حسودی میکردن... حس خوبی داشتم.. فکر میکردم انتخابم درسته ولی... اشتباه فکر میکردم
مکثی میکنم و دوباره ادامه میدم
یونا: ۶ ماه از دوستیمون میگذشت... خیلی سرد شده بود.. باهام بد رفتار میکرد.. ناراحت شده بودم... شبا دیر میومد خونه و وقتی میومد مست بود... کم کم بهش مشکوک شدم رفتاراش خیلی شک برانگیز بود... یروز دنبالش کردم که... که...
بغضم و قورت میدم و دوباره ادامه میدم
یونا: که دیدم داره یه دختر دیگه و میبوسه... خیلی ناراحت و عصبانی شده بودم.. همونجا رفتم جلو و زدم تو گوشش.. شکه شده بود... اومد دنبالم.. یادمه خیلی ترسیده بود..تعجب زده بود.. سعی داشت توضیح بده اما من نخواستم و نزاشتم.. گفتم تموم شده و این چیزا.. وقتی داشتم میرفتم.. یه لحظه بهم حمله کرد از پشت و بیهوشم کرد... وقتی چشمام و باز کردم دیدم تو خونشم و به... به... تخت بسته شدم...
بقیش سخت بود که بگم.. اونم جلوی یه پسر.. اشکام و پس زدم و دوباره لب باز کردم اما اینبار صدام میلرزید..
یونا: داشتم تلاش میکردم خودم و ازاد کنم که اومد سمتم.. میگفت میخواد کاری کنه که دیگه از پیشش نرم.. مجبور باشم بمونم... وقتی... روم خیمه زد تازه فهمیدم قراره چه بلایی سرم بیاد...
نگاهم و دادم به تهیونگ... نگاهش خشمگین بود.. دستاش و مشت کرده بود.. اما برای چی؟ چرا عصبانی بود؟(خنگی دیگه:/)
یونا: خب.. خودم و به بدبختی نجات دادم.. با گلدونی که کنار تخت بود زدم تو سرش و فرار کردم... اونشب اگه فرار نکرده بودم... معلوم نبود چی میشد...
دو ساله این رازم و به هیچکس نگفتم... از اونموقع تاحالا ندیدمش.. الان که دیدمش حس دو سال قبل برام تکرار شد.. من... من... ترسیدم
هق هقم اوج گرفت... لرزش بدن و دستم دست خودم نبود..
بعد چند ثانیه توی بغل گرم تهیونگ فرو رفتم.. تعجب کرده بودم... موهام و نوازش میکرد
تهیونگ: هی هی.. اروم باش.. اروم دختر...
بغلش خیلی ارامش بخش بود.. حس خیلی خوبی و بهم القا میکرد.. احساس امنیت داشتم پیشش..
از بغلش اومدم بیرون و نگاه کردم بهش.. چشماش.. دیگه مرموز و ترسناک نبود.. زیبا و ارامش بخش بود.. لبخند جذابی بهم زده بود که احساس کردم گونه هام سرخ شده.. سرم و از خجالت انداختم پایین
تهیونگ: متاسفم بابت این اتفاقات... درکت میکنم که چقدر سختی کشیدی... چقدر ترس و وحشت داشتی... همش و میدونم و درک میکنم.. نمیدونم چجوری بهم اعتماد کردی و این حرف هارو زدی. اما مطمئن باش از اعتمادت سوء استفاده نمیکنم... یونا شی میخوام بهم اعتماد کنی...
من مراقبتم یونا شی.. مطمئن باش.. نمیزارم کسی بفهمه و اون پسره اذیتت کنه.. بهم اعتماد کن
لبخندی بهش زدم و با لکنت گفتم
یونا:مم..نونم... ممنون که حواستون هست...
تهیونگ: راستی اسمش چیه؟
یونا: جانگ سوجون
تهیونگ: هوم.. خب بیا قول بدم
انگشتش و اورد جلوم و لبخند دلگرمی زد.. لبخندی زدم و انگشتم و توی انگشتش حلقه کردم و شستامون و بهم چسبوندیم
تهیونگ: من کیم تهیونگ قول میدم که این راز و پیش خودم نگه دارم و از تو در برابر جانگ سوجون مراقبت کنم..
یونا: ممنون کیم تهیونگ!
دستامون و جدا کردیم.. یهو سرم و برگردونم سمتش
یونا: یااا تو چرا بهش گفتی دوست پسرمی؟
تهیونگ: خب چی میگفتم میگفتم باباتم؟!
یونا: ایشششش خب من الان چیکار کنم!!
تهیونگ: یااا خیلی دلتم بخواد من دوست پسرت باشم خانم جئون!
مشت ارومی به بازوش میزنم که میخنده
یونا: خیلی پروییییی
تهیونگ: اوهه پاشو ما قرار بود شام بگیریممم
یونا: واییی سه ساعت بچه هارو کاشتیممم..
تهیونگ: بدو بریممم
________________
سلاممم قشنگامم چطورید؟؟
پارت جدید تقدیمتون🥺💗
ادمینتون بعد دو روز اومد نمیخواید بهش خوش آمد بگید😌😂
لایک و کامنت یادتون نره لطفا❤️🍓
ویو یونا
نفس عمیقی میکشم و با یاد آوری خاطرات لب باز میکنم
یونا: خب... اونی که دیدی دوست پسر سابقم بود..
تهیونگ که شک شده بود با تعجب نگام میکرد
پوزخندی زدم و نگاه کوتاهی بهش انداختم
یونا: اره درست شنیدی.. خب من اصلا اهل اینجور کارا نبودم اما خب وقتی عاشق بشی.. نمیشه.. این برمیگرده به دوران ۱۵ سالگیم... اونموقع خب.. عقل نداشتم... عاشقش شدم... اولین پسری بود که حسم بهش عشق بود... توی کلاسمون بود.. توی مدرسه برای خودش مشهوری بود.. خب هیچ دختری نبود که دوسش نداشته باشه.. منم یکی از اونا.. البته اولا میگفتم امکان نداره عاشقش بشم ولی خب قلبه دیگه.... یه روزی تمام جرعتم و جمع کردم و رفتم روبه روش ایستادم و با لکنت گفتم دوستت دارم... هه اونم همون موقع گفت دوسم داره.. خیلی خوشحال بودم که حسمون دوطرفس.. رابطمون از همون روز شروع شد.. همه دخترا بهم حسودی میکردن... حس خوبی داشتم.. فکر میکردم انتخابم درسته ولی... اشتباه فکر میکردم
مکثی میکنم و دوباره ادامه میدم
یونا: ۶ ماه از دوستیمون میگذشت... خیلی سرد شده بود.. باهام بد رفتار میکرد.. ناراحت شده بودم... شبا دیر میومد خونه و وقتی میومد مست بود... کم کم بهش مشکوک شدم رفتاراش خیلی شک برانگیز بود... یروز دنبالش کردم که... که...
بغضم و قورت میدم و دوباره ادامه میدم
یونا: که دیدم داره یه دختر دیگه و میبوسه... خیلی ناراحت و عصبانی شده بودم.. همونجا رفتم جلو و زدم تو گوشش.. شکه شده بود... اومد دنبالم.. یادمه خیلی ترسیده بود..تعجب زده بود.. سعی داشت توضیح بده اما من نخواستم و نزاشتم.. گفتم تموم شده و این چیزا.. وقتی داشتم میرفتم.. یه لحظه بهم حمله کرد از پشت و بیهوشم کرد... وقتی چشمام و باز کردم دیدم تو خونشم و به... به... تخت بسته شدم...
بقیش سخت بود که بگم.. اونم جلوی یه پسر.. اشکام و پس زدم و دوباره لب باز کردم اما اینبار صدام میلرزید..
یونا: داشتم تلاش میکردم خودم و ازاد کنم که اومد سمتم.. میگفت میخواد کاری کنه که دیگه از پیشش نرم.. مجبور باشم بمونم... وقتی... روم خیمه زد تازه فهمیدم قراره چه بلایی سرم بیاد...
نگاهم و دادم به تهیونگ... نگاهش خشمگین بود.. دستاش و مشت کرده بود.. اما برای چی؟ چرا عصبانی بود؟(خنگی دیگه:/)
یونا: خب.. خودم و به بدبختی نجات دادم.. با گلدونی که کنار تخت بود زدم تو سرش و فرار کردم... اونشب اگه فرار نکرده بودم... معلوم نبود چی میشد...
دو ساله این رازم و به هیچکس نگفتم... از اونموقع تاحالا ندیدمش.. الان که دیدمش حس دو سال قبل برام تکرار شد.. من... من... ترسیدم
هق هقم اوج گرفت... لرزش بدن و دستم دست خودم نبود..
بعد چند ثانیه توی بغل گرم تهیونگ فرو رفتم.. تعجب کرده بودم... موهام و نوازش میکرد
تهیونگ: هی هی.. اروم باش.. اروم دختر...
بغلش خیلی ارامش بخش بود.. حس خیلی خوبی و بهم القا میکرد.. احساس امنیت داشتم پیشش..
از بغلش اومدم بیرون و نگاه کردم بهش.. چشماش.. دیگه مرموز و ترسناک نبود.. زیبا و ارامش بخش بود.. لبخند جذابی بهم زده بود که احساس کردم گونه هام سرخ شده.. سرم و از خجالت انداختم پایین
تهیونگ: متاسفم بابت این اتفاقات... درکت میکنم که چقدر سختی کشیدی... چقدر ترس و وحشت داشتی... همش و میدونم و درک میکنم.. نمیدونم چجوری بهم اعتماد کردی و این حرف هارو زدی. اما مطمئن باش از اعتمادت سوء استفاده نمیکنم... یونا شی میخوام بهم اعتماد کنی...
من مراقبتم یونا شی.. مطمئن باش.. نمیزارم کسی بفهمه و اون پسره اذیتت کنه.. بهم اعتماد کن
لبخندی بهش زدم و با لکنت گفتم
یونا:مم..نونم... ممنون که حواستون هست...
تهیونگ: راستی اسمش چیه؟
یونا: جانگ سوجون
تهیونگ: هوم.. خب بیا قول بدم
انگشتش و اورد جلوم و لبخند دلگرمی زد.. لبخندی زدم و انگشتم و توی انگشتش حلقه کردم و شستامون و بهم چسبوندیم
تهیونگ: من کیم تهیونگ قول میدم که این راز و پیش خودم نگه دارم و از تو در برابر جانگ سوجون مراقبت کنم..
یونا: ممنون کیم تهیونگ!
دستامون و جدا کردیم.. یهو سرم و برگردونم سمتش
یونا: یااا تو چرا بهش گفتی دوست پسرمی؟
تهیونگ: خب چی میگفتم میگفتم باباتم؟!
یونا: ایشششش خب من الان چیکار کنم!!
تهیونگ: یااا خیلی دلتم بخواد من دوست پسرت باشم خانم جئون!
مشت ارومی به بازوش میزنم که میخنده
یونا: خیلی پروییییی
تهیونگ: اوهه پاشو ما قرار بود شام بگیریممم
یونا: واییی سه ساعت بچه هارو کاشتیممم..
تهیونگ: بدو بریممم
________________
سلاممم قشنگامم چطورید؟؟
پارت جدید تقدیمتون🥺💗
ادمینتون بعد دو روز اومد نمیخواید بهش خوش آمد بگید😌😂
لایک و کامنت یادتون نره لطفا❤️🍓
۸.۳k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.