آره ات واقعا بین تهیونگ و جیمین گیر کرده بود
آره… ات واقعاً بین تهیونگ و جیمین گیر کرده بود.
از یه طرف تهیونگ بود. با اون نگاههای عمیق و سکوتهای پر از حرف. با اون لحظهای که توی دریا، بیهوا بوسیدش و دل ات رو لرزوند. کنار ته بودن حس امنیت میداد، یه جور آرامش خاص. ته اونقدری حرف نمیزد، ولی هر حرکتی ازش پر از احساس بود.
از طرف دیگه، جیمین بود. صادق، گرم، همیشه حاضر. جیمین حرف دلشو زده بود. بیپرده، بیتردید. وقتی بغلش کرده بود، ات حس کرده بود که یکی واقعاً دلش باهاشه. نه فقط از روی دلسوزی، بلکه از عشق.
ات توی اتاق نشسته بود، دستش روی گردنبندی که جیمین براش خریده بود. یاد ته میافتاد که اون شب کنارش بود، بیصدا ولی با نگاههایی که انگار همهچیو میگفتن.
فکر کردن سخت بود. قلبش هربار با یاد یکیشون میلرزید.
نه میخواست کسی رو ناراحت کنه، نه دل کسی رو بشکنه. ولی میدونست بالاخره باید انتخاب کنه... یا حداقل دلشو صاف کنه که چی واقعاً میخواد.
و درست وسط این فکرها، گوشیش روشن شد. پیامی از جیمین... و همزمان پیامی از تهیونگ.
ات لبخند تلخی زد و گوشی رو گذاشت کنار.
"من واقعاً باید با خودم صادق باشم..." زیر لب زمزمه کرد.
از یه طرف تهیونگ بود. با اون نگاههای عمیق و سکوتهای پر از حرف. با اون لحظهای که توی دریا، بیهوا بوسیدش و دل ات رو لرزوند. کنار ته بودن حس امنیت میداد، یه جور آرامش خاص. ته اونقدری حرف نمیزد، ولی هر حرکتی ازش پر از احساس بود.
از طرف دیگه، جیمین بود. صادق، گرم، همیشه حاضر. جیمین حرف دلشو زده بود. بیپرده، بیتردید. وقتی بغلش کرده بود، ات حس کرده بود که یکی واقعاً دلش باهاشه. نه فقط از روی دلسوزی، بلکه از عشق.
ات توی اتاق نشسته بود، دستش روی گردنبندی که جیمین براش خریده بود. یاد ته میافتاد که اون شب کنارش بود، بیصدا ولی با نگاههایی که انگار همهچیو میگفتن.
فکر کردن سخت بود. قلبش هربار با یاد یکیشون میلرزید.
نه میخواست کسی رو ناراحت کنه، نه دل کسی رو بشکنه. ولی میدونست بالاخره باید انتخاب کنه... یا حداقل دلشو صاف کنه که چی واقعاً میخواد.
و درست وسط این فکرها، گوشیش روشن شد. پیامی از جیمین... و همزمان پیامی از تهیونگ.
ات لبخند تلخی زد و گوشی رو گذاشت کنار.
"من واقعاً باید با خودم صادق باشم..." زیر لب زمزمه کرد.
- ۶.۳k
- ۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط