یک هفته گذشت هوای خوابگاه پر از هیجان بود فردا قراره دو
یک هفته گذشت. هوای خوابگاه پر از هیجان بود. فردا قراره دوباره روی صحنه باشن. اولین کنسرت بعد از اون همه اتفاق... پر از حس خاص و دلهره و البته امید.
اتاق تمرین دنس – عصر روز قبل از کنسرت
همه داشتن حرکات آخر رو مرور میکردن. صداها بلند بود، موسیقی توی فضا میپیچید، عرق از پیشونیها میچکید. ولی با همهی تمرکز، نگاه ته هر چند دقیقه یهبار سمت ات میرفت.
ات هم حواسش بود. همیشه ته رو حس میکرد، حتی اگه نگاه نمیکرد. یه حسی بینشون بود که لازم نبود چیزی گفته بشه.
هیچکدوم هنوز چیزی به بقیه نگفته بودن. ات از اون تیپ آدمایی بود که دوست نداشت چیزی از روابطش جلوی جمع فاش بشه. خجالتی نه، فقط محافظتشده. دلش نمیخواست چیزی خراب بشه.
ته اما... ته یه کم فرق داشت. گاهی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. مثلا وقتایی که ات خسته میشد و گوشهای مینشست، ته یواشکی نزدیکش میرفت. دستشو میگرفت، یه فشار کوچیک، یه لبخند. چیزی ساده ولی پر از عشق.
جین یه بار از دور دید. با اینکه ته سریع دستشو عقب کشید، ولی جین اخماش رفت تو هم.
کوکی هم اون روز با کنجکاوی نگاهشون کرد.
هوپی یه بار زیر لب زمزمه کرد: «ته مشکوکه...»
ولی کسی چیزی نگفت. هنوز هیچی معلوم نبود.
تمرین تموم شد. همه خسته بودن ولی خوشحال. ته کنار ات ایستاد، یواش گفت:
«فردا... قراره بدرخشی، مثل همیشه.»
ات با یه لبخند آروم گفت:
«تا وقتی کنارمی، میدرخشم.»
ته دوباره وسوسه شد دستشو بگیره، ولی چندتا از اعضا نزدیک بودن. فقط آهسته با انگشتش دست ات رو لمس کرد و رد شد.
قلب ات تند زد. این رابطهی پنهونی، یهجور هیجان داشت. یهجور شیرینی که بین تمرین و نور و موسیقی، اون رو سر پا نگه میداشت.
فردا روز بزرگی بود. ولی چیزی که تو دل ته و ات جریان داشت، از همهی نورهای صحنه پررنگتر بود.
اتاق تمرین دنس – عصر روز قبل از کنسرت
همه داشتن حرکات آخر رو مرور میکردن. صداها بلند بود، موسیقی توی فضا میپیچید، عرق از پیشونیها میچکید. ولی با همهی تمرکز، نگاه ته هر چند دقیقه یهبار سمت ات میرفت.
ات هم حواسش بود. همیشه ته رو حس میکرد، حتی اگه نگاه نمیکرد. یه حسی بینشون بود که لازم نبود چیزی گفته بشه.
هیچکدوم هنوز چیزی به بقیه نگفته بودن. ات از اون تیپ آدمایی بود که دوست نداشت چیزی از روابطش جلوی جمع فاش بشه. خجالتی نه، فقط محافظتشده. دلش نمیخواست چیزی خراب بشه.
ته اما... ته یه کم فرق داشت. گاهی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. مثلا وقتایی که ات خسته میشد و گوشهای مینشست، ته یواشکی نزدیکش میرفت. دستشو میگرفت، یه فشار کوچیک، یه لبخند. چیزی ساده ولی پر از عشق.
جین یه بار از دور دید. با اینکه ته سریع دستشو عقب کشید، ولی جین اخماش رفت تو هم.
کوکی هم اون روز با کنجکاوی نگاهشون کرد.
هوپی یه بار زیر لب زمزمه کرد: «ته مشکوکه...»
ولی کسی چیزی نگفت. هنوز هیچی معلوم نبود.
تمرین تموم شد. همه خسته بودن ولی خوشحال. ته کنار ات ایستاد، یواش گفت:
«فردا... قراره بدرخشی، مثل همیشه.»
ات با یه لبخند آروم گفت:
«تا وقتی کنارمی، میدرخشم.»
ته دوباره وسوسه شد دستشو بگیره، ولی چندتا از اعضا نزدیک بودن. فقط آهسته با انگشتش دست ات رو لمس کرد و رد شد.
قلب ات تند زد. این رابطهی پنهونی، یهجور هیجان داشت. یهجور شیرینی که بین تمرین و نور و موسیقی، اون رو سر پا نگه میداشت.
فردا روز بزرگی بود. ولی چیزی که تو دل ته و ات جریان داشت، از همهی نورهای صحنه پررنگتر بود.
- ۴.۵k
- ۳۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط