the king of my heart 💜
the king of my heart 💜
پارت۱۲
ات.من استیک سفارش دادم یونگی هم پاستا
چهار روز بعد
ات
خودمو توی آینه نگاه کردم لباسم خیلی بهم میومد
خدمتکار.خانم بزرگ خان گفتن این گردنبندو هم بندازین گردنتون
ات.یه نگاه به گردنبند انداختم یه گردنبند قدیمی بود که هرکس توی خاندان مین ازدواج میکرد گردنبند میرسید به اون قبل از من این گردنبند مال عمم بود خدمتکار بهم کمک کرد گردنبندو بندازم همین موقع در اتاق باز شد
بابای ات.وقت رفتنه
ات.چشم پدر...استرس داشتم
اگه یونگی از من خوشش نیاد چی ؟
اگه به نفر دیگه رو دوست داشته باشه من باعث میشم زندگیش خراب شه
وارد سالن شدیم همه دست زدن دست بابامو ول کردم رفت سمت یونگی
بعد از سوسول بازی های عروسی
عاقد.من شما دونفر رو زن و شوهر اعلام میکنم میتونید همو ببوسید
ات.با تعجب به یونگی نگاه کردم الان باید منو میبوسید؟(پ نه پ باید منو میبوسید)
آروم اومد سمتم کمرمو گرفت روی پیشونیم یه بوسه آروم کرد
پرش زمانی عمارت
بزرگ خان.خب یونگی و ات به اجوما میگم اتاق مشترکتونو نشون بده امیدوارم شب خوبی داشته باشین
یونگی.هه شب خوبی داشته باشیم..(تو دلش)
ات
اجوما اتاقمون رو نشون داد اتاق خیلی بزرگی بود رفتم در کمدو باز کردم همه لباسام اینجا بود یه دست لباس برداشتم تا عوض کنم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم زیپ لباسمو باز کنم همین موقع یونگی از حموم در اومد(لباس پوشیده منحرفا)
یونگی.چیزی شده چرا هنوز لباستو عوض نکردی؟
ات.نمیتونم زیپشو باز کنم
یونگی.بیا اینجا برات باز کنم
ات.رفتم سمتش آروم زیپ لباسمو باز کرد
لباسمو گرفتم تا از تنم نیوفته
ات.میشه صورتتو اونور کنی
یونگی.سرشو به معنی اره تکون داد
ات.سریع لباسامو عوض کردم بعدش موهامو باز کردم..میتونی برگردی
برگشت روی تخت دراز کشید منم رفتم سمت تخت روش دراز کشیدم چون یکم معذب بودم صورتمو اونور کردم یکم بعد خابم برد
یونگی
وقتی از حموم در اومدم ات هنوز لباسشو عوض نکرده بود ازش پرسیدم چرا عوض نکرده گفت بلد نیست زیپشو باز کنه
منم کمکش کردم زیپشو باز کنه
وقتی زیپشو باز کردم کمر سفیدشو دیدم چه بدن سفیدی داشت
هی یونگی به خودت بیا نباید وسوسه بشم....
شرطا
۱۷ لایک
۹ کامنت
دوستون دارم بیبی ها🧡
پارت۱۲
ات.من استیک سفارش دادم یونگی هم پاستا
چهار روز بعد
ات
خودمو توی آینه نگاه کردم لباسم خیلی بهم میومد
خدمتکار.خانم بزرگ خان گفتن این گردنبندو هم بندازین گردنتون
ات.یه نگاه به گردنبند انداختم یه گردنبند قدیمی بود که هرکس توی خاندان مین ازدواج میکرد گردنبند میرسید به اون قبل از من این گردنبند مال عمم بود خدمتکار بهم کمک کرد گردنبندو بندازم همین موقع در اتاق باز شد
بابای ات.وقت رفتنه
ات.چشم پدر...استرس داشتم
اگه یونگی از من خوشش نیاد چی ؟
اگه به نفر دیگه رو دوست داشته باشه من باعث میشم زندگیش خراب شه
وارد سالن شدیم همه دست زدن دست بابامو ول کردم رفت سمت یونگی
بعد از سوسول بازی های عروسی
عاقد.من شما دونفر رو زن و شوهر اعلام میکنم میتونید همو ببوسید
ات.با تعجب به یونگی نگاه کردم الان باید منو میبوسید؟(پ نه پ باید منو میبوسید)
آروم اومد سمتم کمرمو گرفت روی پیشونیم یه بوسه آروم کرد
پرش زمانی عمارت
بزرگ خان.خب یونگی و ات به اجوما میگم اتاق مشترکتونو نشون بده امیدوارم شب خوبی داشته باشین
یونگی.هه شب خوبی داشته باشیم..(تو دلش)
ات
اجوما اتاقمون رو نشون داد اتاق خیلی بزرگی بود رفتم در کمدو باز کردم همه لباسام اینجا بود یه دست لباس برداشتم تا عوض کنم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم زیپ لباسمو باز کنم همین موقع یونگی از حموم در اومد(لباس پوشیده منحرفا)
یونگی.چیزی شده چرا هنوز لباستو عوض نکردی؟
ات.نمیتونم زیپشو باز کنم
یونگی.بیا اینجا برات باز کنم
ات.رفتم سمتش آروم زیپ لباسمو باز کرد
لباسمو گرفتم تا از تنم نیوفته
ات.میشه صورتتو اونور کنی
یونگی.سرشو به معنی اره تکون داد
ات.سریع لباسامو عوض کردم بعدش موهامو باز کردم..میتونی برگردی
برگشت روی تخت دراز کشید منم رفتم سمت تخت روش دراز کشیدم چون یکم معذب بودم صورتمو اونور کردم یکم بعد خابم برد
یونگی
وقتی از حموم در اومدم ات هنوز لباسشو عوض نکرده بود ازش پرسیدم چرا عوض نکرده گفت بلد نیست زیپشو باز کنه
منم کمکش کردم زیپشو باز کنه
وقتی زیپشو باز کردم کمر سفیدشو دیدم چه بدن سفیدی داشت
هی یونگی به خودت بیا نباید وسوسه بشم....
شرطا
۱۷ لایک
۹ کامنت
دوستون دارم بیبی ها🧡
۱۲.۳k
۱۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.