🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت82
لباس خواب سفید رنگی پوشید روی تخت دراز کشید به سمت من دراز کشیده بود یعنی نگاهش درست به من بود سیگارو خاموش کردم روی تخت کنارش نشستم لبخندی زد به دیوار روبروم خیره موندم و گفتم
واقعا معذرت می خوام معذرت می خوام که این طوری زندگی تو به هم ریختم....
دستشو روی دستم گذاشت و گفت
_ همه چیز درست میشه من مطمئنم یه روزی کنار هم خوشبخت میشیم و تو منو دوست خواهی داشت من به عشق خودم ایمان دارم...
دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم نمی خواستم این حرفا رو بشنوم نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم نمیخواستم بیشتر از این رویا ببافه و در آخر رویاهاش خاکستر بشه .
من آدمی نبودم که آرزوهای یه دختر و به بادبده...
اما انگار تقدیر و سرنوشت قرار بود برای ما برگهای جدیدی از زندگی رو کنه...
دستمو عقب کشیدم و اون چشماشو بست
بهم پشت کردم سعی کرد بخوابه نگاهم به ساعت روی دیوار بود یک ساعت گذشت ...
دو ساعت گذشت ....
کم کم مطمئن شدم که مهتاب دیگه به خواب رفته بلند شدم از اتاق بیرون رفتم و هر قدمی که برمی داشتم انگار به همون بهشتی که وعده ش و داده بودن نزدیک تر می شدم
دستم که روی دستگیره در اتاقش نشست وقتی دستگیره رو پایین کشیدم و در باز شد و لبخند روی لبام جون گرفت
در و قفل نکرده بود
وارد شدم و خودم در و قفل کردم خوابیده بود مثل یه پری دریایی خوابیده بود و موهاش دورشو گرفته بود
کنارش روی تخت نشستم نوازش موهاش نگاه کردن به این دختر منو با ارامشی می برد که هرگز هیچ کجای این دنیا تجربه نکرده بودم
وقتی چشم باز می کرد زمان ایستاد وقتی پلک میزد زمان معنی نداشت و حتی وقتی نگاه می کرد زمان از گذرش شرم میکرد
انگار قفل زمان توی دستای این دختربچه بود
برای من زندگی هر ثانیه اش کنار این دختر میتونست هیجان انگیز و بی اندازه لذت بخش باشه
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت82
لباس خواب سفید رنگی پوشید روی تخت دراز کشید به سمت من دراز کشیده بود یعنی نگاهش درست به من بود سیگارو خاموش کردم روی تخت کنارش نشستم لبخندی زد به دیوار روبروم خیره موندم و گفتم
واقعا معذرت می خوام معذرت می خوام که این طوری زندگی تو به هم ریختم....
دستشو روی دستم گذاشت و گفت
_ همه چیز درست میشه من مطمئنم یه روزی کنار هم خوشبخت میشیم و تو منو دوست خواهی داشت من به عشق خودم ایمان دارم...
دستم و از زیر دستش بیرون کشیدم نمی خواستم این حرفا رو بشنوم نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم نمیخواستم بیشتر از این رویا ببافه و در آخر رویاهاش خاکستر بشه .
من آدمی نبودم که آرزوهای یه دختر و به بادبده...
اما انگار تقدیر و سرنوشت قرار بود برای ما برگهای جدیدی از زندگی رو کنه...
دستمو عقب کشیدم و اون چشماشو بست
بهم پشت کردم سعی کرد بخوابه نگاهم به ساعت روی دیوار بود یک ساعت گذشت ...
دو ساعت گذشت ....
کم کم مطمئن شدم که مهتاب دیگه به خواب رفته بلند شدم از اتاق بیرون رفتم و هر قدمی که برمی داشتم انگار به همون بهشتی که وعده ش و داده بودن نزدیک تر می شدم
دستم که روی دستگیره در اتاقش نشست وقتی دستگیره رو پایین کشیدم و در باز شد و لبخند روی لبام جون گرفت
در و قفل نکرده بود
وارد شدم و خودم در و قفل کردم خوابیده بود مثل یه پری دریایی خوابیده بود و موهاش دورشو گرفته بود
کنارش روی تخت نشستم نوازش موهاش نگاه کردن به این دختر منو با ارامشی می برد که هرگز هیچ کجای این دنیا تجربه نکرده بودم
وقتی چشم باز می کرد زمان ایستاد وقتی پلک میزد زمان معنی نداشت و حتی وقتی نگاه می کرد زمان از گذرش شرم میکرد
انگار قفل زمان توی دستای این دختربچه بود
برای من زندگی هر ثانیه اش کنار این دختر میتونست هیجان انگیز و بی اندازه لذت بخش باشه
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۱.۶k
۰۳ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.