🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#هوس_خان
#پارت84
هوس انگیز بود آئین دختر نمیدونم چقدر غرق بوسیدنش بودم که بالاخره با فشار دستش ازش کمی فاصله گرفتم دست روی لبش گذاشت و گفت
_درد گرفت...
گرفته بود اینقدر بچه بود که حتی تاب بوسه های من و نداشت ... اینبار آهسته و نرم بوسیدمش چشمام می خندید درست مثل تمام وجودنداشت به سمت لباش رفت دست روی دستم گذاشت و ترسیده گفت
_خواهش میکنم ...
دستشو کنار زدم فقط بوسه و نوازش نبود باید آروم میشدم باید تنشو تن ظریف شو که انگار نقاشی دست خدا بود حس میکردم بی لباس تا بتونم به آرامشی که می خوام برسم ...
لباس از تنش جدا کردم مست شدم هوایی شدم دیوونه شدم عقل از سرم رفت بوسیدم تنشو گردنش بالاتنه و پایین تر بین پاهاش وسوسه انگیز بود بی اندازه وسوسه انگیز نفسام به شماره افتاده بود کی فکرشو میکرد یه دختر بچه بتونه اینطور منو دیوونه کنه؟ چشماتو بسته بود نمی خواست نگاهم کنه صداش کردم سکوت کرد وقتی بالاتنش و نیشگون ریزی گرفتم آخر گفت و چشمش باز شد اخم کردم و گفتم
_درد نگام کنی الان توی این اتاق روی این تخت چیزی جز خواستن چیزی جز عشق نمی بینی پس چشماتو نبند نگاهم کن لباش لرزید میخواست گریه کنه اعتنایی نکردم الان فقط و فقط وجودم پر از نیاز و خواستن بود سرم روی گردنش نشست بوسیدمش زبونم پایین تر اومد بالا تنش لمس کردم و بوسیدم و حتی ریز و کوچک بین دندونم گرفتمش و لذت بردم
@khanzadehhe
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#هوس_خان
#پارت84
هوس انگیز بود آئین دختر نمیدونم چقدر غرق بوسیدنش بودم که بالاخره با فشار دستش ازش کمی فاصله گرفتم دست روی لبش گذاشت و گفت
_درد گرفت...
گرفته بود اینقدر بچه بود که حتی تاب بوسه های من و نداشت ... اینبار آهسته و نرم بوسیدمش چشمام می خندید درست مثل تمام وجودنداشت به سمت لباش رفت دست روی دستم گذاشت و ترسیده گفت
_خواهش میکنم ...
دستشو کنار زدم فقط بوسه و نوازش نبود باید آروم میشدم باید تنشو تن ظریف شو که انگار نقاشی دست خدا بود حس میکردم بی لباس تا بتونم به آرامشی که می خوام برسم ...
لباس از تنش جدا کردم مست شدم هوایی شدم دیوونه شدم عقل از سرم رفت بوسیدم تنشو گردنش بالاتنه و پایین تر بین پاهاش وسوسه انگیز بود بی اندازه وسوسه انگیز نفسام به شماره افتاده بود کی فکرشو میکرد یه دختر بچه بتونه اینطور منو دیوونه کنه؟ چشماتو بسته بود نمی خواست نگاهم کنه صداش کردم سکوت کرد وقتی بالاتنش و نیشگون ریزی گرفتم آخر گفت و چشمش باز شد اخم کردم و گفتم
_درد نگام کنی الان توی این اتاق روی این تخت چیزی جز خواستن چیزی جز عشق نمی بینی پس چشماتو نبند نگاهم کن لباش لرزید میخواست گریه کنه اعتنایی نکردم الان فقط و فقط وجودم پر از نیاز و خواستن بود سرم روی گردنش نشست بوسیدمش زبونم پایین تر اومد بالا تنش لمس کردم و بوسیدم و حتی ریز و کوچک بین دندونم گرفتمش و لذت بردم
@khanzadehhe
🍁🍁🍁🍁
۹.۴k
۰۵ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.