❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه پارت قبل
کوک با دیدنم پوزخند زد: فاک به اون کسی که نسبت خونی رو انکار میکنه، شما لعنتیا خیلی شبیه همین!
ضربه محکمی بهه تخت سینش زدم و از سیترا دورش کردم: فاصله ات رو حفظ کن عوضی.
چشمای پر از خشمش رو بهم دوخت: فقط میخام باهاش حرف بزنم!
یونگی با کلافگی گفت: ما درباره اش حرف زدیم کوک، باید از اینجا بری.
کوک که انگار تحملش تموم شده بود داد زد: نه هیونگ ما حرف نزدیم، فقط تو حرف زدی و من گوش دادم... من نمیتونم اینجوری زندگی کنم. با لحنی پر درد ادامه داد: نمیتونم بدون اون ادمه بدم!
آهی کشید و نگاه مشکیش رو به سیترا دوخت: شکنجه؟ زجر؟ عذاب؟ هه... اینا حتی نمیتونن ذره ای از اون چیزی که تو این 5سال بهم گذشت رو توصیف کنن. سرش رو تکون داد: زنگی بدون تو برام مثل جهنمه!
سیترا اخم کرد: این چرت و پرتا رو تحویل من نده، الانم گورتو گم کن.
بهش پشت کرد و خواست به سمت پله ها بره که با حرف کوک سرجاش خشک شد: من حافظم رو بدست اورد، 4سال پیش!
انقدر ناگهانی و بی مقدمه بود که هیچ کدوممون نمیدونیتیم باید چکار بکنیم!
چرا تا الان متوجهش نشدم؟!
کوک دیگه چشمای معصوم و بی خبر 5سال پیش رو نداشت...!
سیترا روی پاشنه پاش چرخید و نگاه ماتش رو به کوک دوخت: الان اومدی اینجا و میخای شکنجه ات بدم؟ اگه عاقل باشی تا جایی که میتونی ازم فرار میکنی!
لحن سرد و نیش دار سیترا ارامش قبل از طوفان بود!
یونگی نفسش رو بیرون داد: یه هفته بعد از تولد جونگ، کوک از پله ها افتاد پایین و سرش ضربه دید، وقتی به هوش اومد اول سراغ تو رو کرفت و فهمیدم حافظه اش رو بدست اورده!
سیترا با نفرت لب زد: و تو 4سال ازم مخفیش کردی!
یونگی نگاه خمارش رو به سیترا دوخت: نمیتونستم بزارم برادرم رو ازم بگیری!
کوک: ولی ای کاش به سیترا میگفتی هیونگ، من تو این 4سال مردم و زنده شدم!
به سیترا نزدیک شد: حالا با پای خودم اومدم اینجا تا هر کاری که میدونی حقمه باهام بکنی.
چشما دلتنگش رو به سیترا دوخت و با حسرت لب زد: فقط بدون که خیلی دوست دارم، اونقدر که حتی یه ثانیه هم بدون تو و فکرت نمیتونم دووم بیارم... عاح.... ای کاش بدونی چقدر برام عزیزی... لعنت به من که انقدر ازارت دادم... لعنت به من که هیچ راه برگشتی نزاشتم... لعنت به منی که دلم برای بغل کردنت پر میکشه اما روم نمیشه حتی بهش فکر کنم...
لبش رو گزید تا اشکاشو کنترل کنه: حتی اگه قراره بمیرم، ترجیح میدم تو منو بکشی... دیگه نمیتونم تو این منجلاب بدون تو ادامه بدم!
لحن پر درد کوک اخم رو به چهره همه اورده بود و این وسط سیترا بود که بدون اینکه خم به ابرو بیاره یا حتی پلک بزنه به کوک نگاه میکرد!
... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ضربه محکمی بهه تخت سینش زدم و از سیترا دورش کردم: فاصله ات رو حفظ کن عوضی.
چشمای پر از خشمش رو بهم دوخت: فقط میخام باهاش حرف بزنم!
یونگی با کلافگی گفت: ما درباره اش حرف زدیم کوک، باید از اینجا بری.
کوک که انگار تحملش تموم شده بود داد زد: نه هیونگ ما حرف نزدیم، فقط تو حرف زدی و من گوش دادم... من نمیتونم اینجوری زندگی کنم. با لحنی پر درد ادامه داد: نمیتونم بدون اون ادمه بدم!
آهی کشید و نگاه مشکیش رو به سیترا دوخت: شکنجه؟ زجر؟ عذاب؟ هه... اینا حتی نمیتونن ذره ای از اون چیزی که تو این 5سال بهم گذشت رو توصیف کنن. سرش رو تکون داد: زنگی بدون تو برام مثل جهنمه!
سیترا اخم کرد: این چرت و پرتا رو تحویل من نده، الانم گورتو گم کن.
بهش پشت کرد و خواست به سمت پله ها بره که با حرف کوک سرجاش خشک شد: من حافظم رو بدست اورد، 4سال پیش!
انقدر ناگهانی و بی مقدمه بود که هیچ کدوممون نمیدونیتیم باید چکار بکنیم!
چرا تا الان متوجهش نشدم؟!
کوک دیگه چشمای معصوم و بی خبر 5سال پیش رو نداشت...!
سیترا روی پاشنه پاش چرخید و نگاه ماتش رو به کوک دوخت: الان اومدی اینجا و میخای شکنجه ات بدم؟ اگه عاقل باشی تا جایی که میتونی ازم فرار میکنی!
لحن سرد و نیش دار سیترا ارامش قبل از طوفان بود!
یونگی نفسش رو بیرون داد: یه هفته بعد از تولد جونگ، کوک از پله ها افتاد پایین و سرش ضربه دید، وقتی به هوش اومد اول سراغ تو رو کرفت و فهمیدم حافظه اش رو بدست اورده!
سیترا با نفرت لب زد: و تو 4سال ازم مخفیش کردی!
یونگی نگاه خمارش رو به سیترا دوخت: نمیتونستم بزارم برادرم رو ازم بگیری!
کوک: ولی ای کاش به سیترا میگفتی هیونگ، من تو این 4سال مردم و زنده شدم!
به سیترا نزدیک شد: حالا با پای خودم اومدم اینجا تا هر کاری که میدونی حقمه باهام بکنی.
چشما دلتنگش رو به سیترا دوخت و با حسرت لب زد: فقط بدون که خیلی دوست دارم، اونقدر که حتی یه ثانیه هم بدون تو و فکرت نمیتونم دووم بیارم... عاح.... ای کاش بدونی چقدر برام عزیزی... لعنت به من که انقدر ازارت دادم... لعنت به من که هیچ راه برگشتی نزاشتم... لعنت به منی که دلم برای بغل کردنت پر میکشه اما روم نمیشه حتی بهش فکر کنم...
لبش رو گزید تا اشکاشو کنترل کنه: حتی اگه قراره بمیرم، ترجیح میدم تو منو بکشی... دیگه نمیتونم تو این منجلاب بدون تو ادامه بدم!
لحن پر درد کوک اخم رو به چهره همه اورده بود و این وسط سیترا بود که بدون اینکه خم به ابرو بیاره یا حتی پلک بزنه به کوک نگاه میکرد!
... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
۴.۱k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.