❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part7
☆☆☆
از اون ماجرا سه روز گذشته بود و اینطور که معلوم بود ایو چیزی به یونگی نگفته بود.
رفتار سیترا سرد تر و خشک تر از همیشه بود و به طرز عجیبی جونگ مدام به سیترا میچسبید و براش شیرین زبونی میکرد!
اما سیترا به بدترین نحو اینگورش میکرد و این باعث میشد یونگی هر بار غلیظ تر از قبل اخم کنه!
ـــ آلفاجم یکی دم دره و میخاد شما رو ببینه، بزارم بیاد تو؟
بادیگارد جدید عمارت پرسید.
سیترا ناهارش رو نصفه رها کرد: بگو بیاد.
زیاد طول نکشید که در عمارت باز بشه و اون شخص بیاد تو.
اما اون کسی نبود که ما انتظارش رو داشتیم!
حقیقتا سیترا فکر میکرد بادیگارد جدید دیگه باید بدونه که نباید مردا رو راه بده، مخصوصا مردی که الان با گردن کلفتی رو به رومون ایستاده بود!
سکوت مرگ اور عمارت با جیغ پر هیجان جونگ شکسته شد: عمو کوکو!
به سمت کوک دویید و دستای کوچولوشو دور پاهاش حلقه کرد!
اما نگاه جونگکوک فقط به سیترا بود. انگار داشت به کمیاب ترین و زیبا ترین تابلوی نقاشی دنیا نگاه میکرد!
جونگکوک 33ساله به مراتب جذاب تر و فاکر تر از 5سال پیش شده بود!
برام جای سوال داشت که این خانواده چرا پیر نمیشن؟!
حتی یونگی هم از قبل جذاب تر شده بود!
جونگ: عمو کوکو این خانم خوشگله اشمش شیتلاشت، باهاش ازدباج کون و بلام دختل عمو بیالین تا باهاش ازدباج کونم(عمو کوکو این خانم خوشگله اسمش سیتراست،باهاش ازدواج کن و برام دختر عمو بیارین تا باهاش ازدواج کنم)!
هیونجین اولین کسی بود که به خودش اومد: اینجا چه غلطی میکنی جئون؟
از جاش بلند شد و رفت سمتش: کسی دعوتت نکرده بیای اینجا پس بهتره گورت رو گم کنی!
کوک اخمی کرد و با تندی گفت: با سگای ولگرد کاری ندارم.
ـــ سگ ولگرد تویی نه گرگای من!
سیترا به حرف اومد و درحالی که تحدید وارانه به کوک نگاه میکرد نزدیکش شد: بار قبل بهت رحم کردم اما الان دیگه از خونت نمیگذرم!
یونگی از پشت میز بلند شد و دستور داد: ایو جونگ رو ببر تو اتاق.
ایو به سرعت باند شد و جونگ رو به سختی از کوک جدا کرد و بردش.
یونگی: کوک، بهتره همین الان بری.
کوک سرش رو تکون داد: 5سال عذاب کشیدم هیونگ، دیگه کافیه.
بعد رو به سیترا گفت: باید حرف بزنیم.
هیونجین از کوره در رفت: توی حرومی به چه حقی...
کوک غرید: محض رضای فاک فقط خفه شو بچه!
بعد به سیترا نزدیک شد: باید باهات حرف بزنم سیترا، خواهش میکنم...
سیترا عمیق نگاهش کرد: حرفی باهات ندارم.
کوک محکم دستش رو گرفت: دارم ازت خواهش میکنم!
از جام بلند شدم و با اخم غریدم: دست کثیفت رو ازش بکش.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part7
☆☆☆
از اون ماجرا سه روز گذشته بود و اینطور که معلوم بود ایو چیزی به یونگی نگفته بود.
رفتار سیترا سرد تر و خشک تر از همیشه بود و به طرز عجیبی جونگ مدام به سیترا میچسبید و براش شیرین زبونی میکرد!
اما سیترا به بدترین نحو اینگورش میکرد و این باعث میشد یونگی هر بار غلیظ تر از قبل اخم کنه!
ـــ آلفاجم یکی دم دره و میخاد شما رو ببینه، بزارم بیاد تو؟
بادیگارد جدید عمارت پرسید.
سیترا ناهارش رو نصفه رها کرد: بگو بیاد.
زیاد طول نکشید که در عمارت باز بشه و اون شخص بیاد تو.
اما اون کسی نبود که ما انتظارش رو داشتیم!
حقیقتا سیترا فکر میکرد بادیگارد جدید دیگه باید بدونه که نباید مردا رو راه بده، مخصوصا مردی که الان با گردن کلفتی رو به رومون ایستاده بود!
سکوت مرگ اور عمارت با جیغ پر هیجان جونگ شکسته شد: عمو کوکو!
به سمت کوک دویید و دستای کوچولوشو دور پاهاش حلقه کرد!
اما نگاه جونگکوک فقط به سیترا بود. انگار داشت به کمیاب ترین و زیبا ترین تابلوی نقاشی دنیا نگاه میکرد!
جونگکوک 33ساله به مراتب جذاب تر و فاکر تر از 5سال پیش شده بود!
برام جای سوال داشت که این خانواده چرا پیر نمیشن؟!
حتی یونگی هم از قبل جذاب تر شده بود!
جونگ: عمو کوکو این خانم خوشگله اشمش شیتلاشت، باهاش ازدباج کون و بلام دختل عمو بیالین تا باهاش ازدباج کونم(عمو کوکو این خانم خوشگله اسمش سیتراست،باهاش ازدواج کن و برام دختر عمو بیارین تا باهاش ازدواج کنم)!
هیونجین اولین کسی بود که به خودش اومد: اینجا چه غلطی میکنی جئون؟
از جاش بلند شد و رفت سمتش: کسی دعوتت نکرده بیای اینجا پس بهتره گورت رو گم کنی!
کوک اخمی کرد و با تندی گفت: با سگای ولگرد کاری ندارم.
ـــ سگ ولگرد تویی نه گرگای من!
سیترا به حرف اومد و درحالی که تحدید وارانه به کوک نگاه میکرد نزدیکش شد: بار قبل بهت رحم کردم اما الان دیگه از خونت نمیگذرم!
یونگی از پشت میز بلند شد و دستور داد: ایو جونگ رو ببر تو اتاق.
ایو به سرعت باند شد و جونگ رو به سختی از کوک جدا کرد و بردش.
یونگی: کوک، بهتره همین الان بری.
کوک سرش رو تکون داد: 5سال عذاب کشیدم هیونگ، دیگه کافیه.
بعد رو به سیترا گفت: باید حرف بزنیم.
هیونجین از کوره در رفت: توی حرومی به چه حقی...
کوک غرید: محض رضای فاک فقط خفه شو بچه!
بعد به سیترا نزدیک شد: باید باهات حرف بزنم سیترا، خواهش میکنم...
سیترا عمیق نگاهش کرد: حرفی باهات ندارم.
کوک محکم دستش رو گرفت: دارم ازت خواهش میکنم!
از جام بلند شدم و با اخم غریدم: دست کثیفت رو ازش بکش.
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
۲.۹k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.