0❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part8
ـــ برو بیرون!
صدای سرد و لحن محکم سیترا باعث تعجب همه شد!
کوک: اما منـ...
سیترا پوزخند زد: تو الان داری عذاب میکشی و برای اروم کردن عذاب وجدانت میخای من شکنجت کنم یا حتی بکشمت تا وجدانت رو اروم کنی، اما من اینکار رو نمیکنم، نه تا وقتی که داری تو عذاب وجدان خودت ذره ذره میسوزی و خاکستر میشی، من عذابتو میخاستم و چی بهتر از این!
کوک دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره: اما من...
سیترا: از خونه من برو بیرون!
یونگی اخم غلیظی کرد: نمیتونی با برادرم اینکار رو بکنی.
سیترا دست به سینه شد: اتفاقا چون برادرته میخام براش یه امتیاز در نظر بگیرم.
به کوک نگاه کرد و ادامه داد: از این به بعد هر وقت خواستی میتونی به عمارت بیای و منو ببینی!
هیونجین اخم کرد: اما...
سیترا خندید: اینجوری بیشتر عذاب میکشه و من بیشتر به هدفم میرسم!
کوک با چشمای خیس و ناباور به سیترا نگاه میکرد!
حق داشت!
هنوز خیلی مونده بود سیترا نفرتش رو خالی کنه!
☆☆☆
هیونجین: من نمیزارم والری تنها بره.
در حالی که اسلحه خوش دستم رو از سیترا تحویل میگرفتم گفتم: تو برای من تصمیم نمیگیری.
هیونجین اخم غلیظی کرد: اما تو اولین بارته، ممکنه خطرناک باشه.
سیترا: خودم میخاستم برم اما والری پیشنهاد داد به جام میره.
سرم رو تکون دادم: منو برای همین روزا تعلیم دادی، بعدشم بدم نمیاد از خانواده مین و اون هیولای کوچولوشون یکم فاصله بگیرم.
هیونجین: منم باهات میام.
سیترا: من به تو نیاز دارم هیون، نگران نباش والری از خون منه، اون دیگه بچه نیست.
بعد رو بهم با جدیت گفت: پروازت یک ساعت دیگه است، وسایل ضروری بردار و سعی کن سبک سفر کنی.
سرم رو تکون دادم: چشم الفاجم، میرم اماده بشم.
سرشو تکون داد: اوکی منتظرم.
به اتاقم رفتم و مدارک و چند دست لباس رو تو ساک دستی کوچیکی گذاشتم، لباس زیادی لازم نبود ببرم چون اونجا میرفتم و میخریدم.
لوازم ضروری مثل چاقو و تفنگ هم برداشتم.
اینا رو نمیتونستم در حالت عادی با خودم ببرم اما چون داشتم با جت شخصی سیترا میرفتم دیگه نگرانی نداشتم.
بعد از دوش گرفتن و پوشیدن یه دست لباس
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part8
ـــ برو بیرون!
صدای سرد و لحن محکم سیترا باعث تعجب همه شد!
کوک: اما منـ...
سیترا پوزخند زد: تو الان داری عذاب میکشی و برای اروم کردن عذاب وجدانت میخای من شکنجت کنم یا حتی بکشمت تا وجدانت رو اروم کنی، اما من اینکار رو نمیکنم، نه تا وقتی که داری تو عذاب وجدان خودت ذره ذره میسوزی و خاکستر میشی، من عذابتو میخاستم و چی بهتر از این!
کوک دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره: اما من...
سیترا: از خونه من برو بیرون!
یونگی اخم غلیظی کرد: نمیتونی با برادرم اینکار رو بکنی.
سیترا دست به سینه شد: اتفاقا چون برادرته میخام براش یه امتیاز در نظر بگیرم.
به کوک نگاه کرد و ادامه داد: از این به بعد هر وقت خواستی میتونی به عمارت بیای و منو ببینی!
هیونجین اخم کرد: اما...
سیترا خندید: اینجوری بیشتر عذاب میکشه و من بیشتر به هدفم میرسم!
کوک با چشمای خیس و ناباور به سیترا نگاه میکرد!
حق داشت!
هنوز خیلی مونده بود سیترا نفرتش رو خالی کنه!
☆☆☆
هیونجین: من نمیزارم والری تنها بره.
در حالی که اسلحه خوش دستم رو از سیترا تحویل میگرفتم گفتم: تو برای من تصمیم نمیگیری.
هیونجین اخم غلیظی کرد: اما تو اولین بارته، ممکنه خطرناک باشه.
سیترا: خودم میخاستم برم اما والری پیشنهاد داد به جام میره.
سرم رو تکون دادم: منو برای همین روزا تعلیم دادی، بعدشم بدم نمیاد از خانواده مین و اون هیولای کوچولوشون یکم فاصله بگیرم.
هیونجین: منم باهات میام.
سیترا: من به تو نیاز دارم هیون، نگران نباش والری از خون منه، اون دیگه بچه نیست.
بعد رو بهم با جدیت گفت: پروازت یک ساعت دیگه است، وسایل ضروری بردار و سعی کن سبک سفر کنی.
سرم رو تکون دادم: چشم الفاجم، میرم اماده بشم.
سرشو تکون داد: اوکی منتظرم.
به اتاقم رفتم و مدارک و چند دست لباس رو تو ساک دستی کوچیکی گذاشتم، لباس زیادی لازم نبود ببرم چون اونجا میرفتم و میخریدم.
لوازم ضروری مثل چاقو و تفنگ هم برداشتم.
اینا رو نمیتونستم در حالت عادی با خودم ببرم اما چون داشتم با جت شخصی سیترا میرفتم دیگه نگرانی نداشتم.
بعد از دوش گرفتن و پوشیدن یه دست لباس
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.