۳۰ کامنت برای پارت بعد
۳۰ کامنت برای پارت بعد
دره ی خوشبختــــــــے♡
《پارت ۲۱》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟙 》
-خب ماشینت کجاست برسونمت؟
+ماشین نیاوردم.........حدود یه هفته اس توی تعمیرگاهه.....
-خب باشه عیب نداره بیا تا خونت با هم پیاده میریم....
دماغمو بالا کشیدم و دنبالش راه افتادم....
حدود یه ربع بود که سکوت مرگباری بینمون بود........دیگه نتونستم تحمل کنم و سر بحث و باز کردم
+میگم.......خیلی بد شد؟
-چی بد شد؟
+اونجوری که جلوی رستوران جلوی اونهمه آدم اومدم بغلت.....
یهو یه تک خنده ای کرد و گفت
-نه چرا بد شد.......فوقش فکر می کردن دوست دخترمی دیگه
یهو لپام سرخ شد و خجالت کشیدم......اما چرا خجالته حس خوبی بهم میداد......انگار خوشم اومده بود که منو دوست دخترش خطاب کرده بود.....
-خوبی؟چرا عین لبو شدی؟
+ها......چی.....هیچی....
-انگار بدتم نمیاد......اصن چرا باید بدت بیاد.......مردم فکر کنن یه اینجور دوست پسر خوشگل و خوشتیپی داری....(با خنده)
+یااااااااااااااا(خنده)
-مگه دروغ میگم(خنده)
یهو یه چیزی اومد تو یادم که لبخندم محو شد.....
نباید به زبون میاوردمش.........اما.............گفتم.......
+ولی.........یه چیزی.......قبل از اینکه تو رو ببینم و داستان زندگیتو بشنوم.....فکر می کردم بی کس ترین و بدبخت ترین آدم دنیام.....
-مگه.......تو هم مشکلات داری؟
+این روزا کمتر کسی پیدا میشه که راحت زندگی کنه.....
-بگو!......
+چی؟
-من داستان زندگیمو گفتم......تو هم شنیدی......حالا تو بگو من می شنوم.....مثل اینکه تو هم دلت از این دنیا خیلی پره.....
مکثی کردم و شروع کردم به حرف زدن
+وقتی ۱۳ سالم بود پدرم بر اثر یه تصادف مرد.....اون موقع مادرم تازه دو ماه بود که خواهر کوچیکترم سویون رو باردار بود.....بعد از مردن پدرم زندگیمون از این رو به اون رو شد......مادرم سعی کرد تا یک سال اول کار کنه و خرج ما رو با کار کردن به دست بیاره....اما بعد از اینکه سویون به دنیا اومد شد یه هرزه ی به تمام معنا......
-هرزه؟
+........هر شب بخاطر پول زیر یه نفر از اون بالا دستیا بود......اولش خودش میگفت مجبوره.................(مکث)..............اما کم کم این اجبار تبدیل شد به هوس........بعدشم از هوس شد عادت.......جوریه که خودش میگفت اگر یه شب زیر یه نفر نره انگار فلج شده......هر روز صبح با بدن کبود و دل درد میومد خونه...........بدترین حس جهان این بود که مامانمو توی اون حال میدیدم......
-ای بابا.......
+وقتی ۱۸ سالم شد از خونه زدم بیرون و کار کردم.....از ۱۸ سالگی تنها زندگی میکنم......اما........اما........جدای از خرج خودم خرج مادربزرگم و خواهرم هم دارم....
-آخه چرا......خب مگه مامانت....
+پولایی که میگیره رو همش خرج قمار و تمام کثافت کارییای دیگش می کنه.....بخاطر همینه مجبورم با همین حقوق کم خبرنگاری خرج دو نفر دیگه رو هم بدم.....
-............
+منم زندگی راحتی ندارم جونگ کوکا
یهو دیدم نگاهش و با تعجب داد بهم
-یه بار دیگه بگو
+گفتم منم زندگی راحتی ندارم.....همین....
-نه نه نه.....اون کلمه آخرش
+جونگ کوکا؟
-اوهوم......اولین باره اینجوری صدام میکنی(خنده و ذوق)
+خوشت اومد؟(خنده)
-خب معلومه......
خواستم یه ذره اذیتش کنم......بخاطر همین گفتم
+چطوره بهت بگم.......اوپا؟(خنده شیطانی)
-یااااااا(خنده)خوب بلدی دل ببری ها
یهو دست کشید روی سرم.....
سر جام خشکم زد......ضربان قلبم بالا رفت......سرخ شدم......این چه حسی بود......نکنه......نه.......آخه.......چرا نمی خوام قبول کنم
-هی خوبی؟(کمی نگرانی)
+ها.......آآآآره .....خوبم.......بریم
چند مینی سکوت کردم......بعد از اینکه یه ذره از تو شوک دراومدم گفتم
+میگم یه چیزی.....بریم با هم یه نوشیدنی بزنیم
که با خنده جواب داد
-نه نه نه......توروخدا......آخرین باری که مست کردی نزدیک بود دوتامونو بدبخت کنی(گایز منظورم همون داستان پارت ۶ هست)
خندیدم و جواب دادم
+نه قول میدم اینبار دردسر درست نکنم......آخه شامم تو پول دادی .....دیگه خیلی نامردی میشه من هیچی نخریدم برات.....نزدیک خونم یه کافی شاپ کوچیک هست میریم اونجا.....باشه؟
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و با خنده جواب داد
-خیلی خب باشه......تسلیم.......بریم........
دره ی خوشبختــــــــے♡
《پارت ۲۱》
●𝕍𝕒𝕝𝕝𝕖𝕪 𝕠𝕗 𝕙𝕒𝕡𝕡𝕚𝕟𝕖𝕤𝕤♡
《ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟚𝟙 》
-خب ماشینت کجاست برسونمت؟
+ماشین نیاوردم.........حدود یه هفته اس توی تعمیرگاهه.....
-خب باشه عیب نداره بیا تا خونت با هم پیاده میریم....
دماغمو بالا کشیدم و دنبالش راه افتادم....
حدود یه ربع بود که سکوت مرگباری بینمون بود........دیگه نتونستم تحمل کنم و سر بحث و باز کردم
+میگم.......خیلی بد شد؟
-چی بد شد؟
+اونجوری که جلوی رستوران جلوی اونهمه آدم اومدم بغلت.....
یهو یه تک خنده ای کرد و گفت
-نه چرا بد شد.......فوقش فکر می کردن دوست دخترمی دیگه
یهو لپام سرخ شد و خجالت کشیدم......اما چرا خجالته حس خوبی بهم میداد......انگار خوشم اومده بود که منو دوست دخترش خطاب کرده بود.....
-خوبی؟چرا عین لبو شدی؟
+ها......چی.....هیچی....
-انگار بدتم نمیاد......اصن چرا باید بدت بیاد.......مردم فکر کنن یه اینجور دوست پسر خوشگل و خوشتیپی داری....(با خنده)
+یااااااااااااااا(خنده)
-مگه دروغ میگم(خنده)
یهو یه چیزی اومد تو یادم که لبخندم محو شد.....
نباید به زبون میاوردمش.........اما.............گفتم.......
+ولی.........یه چیزی.......قبل از اینکه تو رو ببینم و داستان زندگیتو بشنوم.....فکر می کردم بی کس ترین و بدبخت ترین آدم دنیام.....
-مگه.......تو هم مشکلات داری؟
+این روزا کمتر کسی پیدا میشه که راحت زندگی کنه.....
-بگو!......
+چی؟
-من داستان زندگیمو گفتم......تو هم شنیدی......حالا تو بگو من می شنوم.....مثل اینکه تو هم دلت از این دنیا خیلی پره.....
مکثی کردم و شروع کردم به حرف زدن
+وقتی ۱۳ سالم بود پدرم بر اثر یه تصادف مرد.....اون موقع مادرم تازه دو ماه بود که خواهر کوچیکترم سویون رو باردار بود.....بعد از مردن پدرم زندگیمون از این رو به اون رو شد......مادرم سعی کرد تا یک سال اول کار کنه و خرج ما رو با کار کردن به دست بیاره....اما بعد از اینکه سویون به دنیا اومد شد یه هرزه ی به تمام معنا......
-هرزه؟
+........هر شب بخاطر پول زیر یه نفر از اون بالا دستیا بود......اولش خودش میگفت مجبوره.................(مکث)..............اما کم کم این اجبار تبدیل شد به هوس........بعدشم از هوس شد عادت.......جوریه که خودش میگفت اگر یه شب زیر یه نفر نره انگار فلج شده......هر روز صبح با بدن کبود و دل درد میومد خونه...........بدترین حس جهان این بود که مامانمو توی اون حال میدیدم......
-ای بابا.......
+وقتی ۱۸ سالم شد از خونه زدم بیرون و کار کردم.....از ۱۸ سالگی تنها زندگی میکنم......اما........اما........جدای از خرج خودم خرج مادربزرگم و خواهرم هم دارم....
-آخه چرا......خب مگه مامانت....
+پولایی که میگیره رو همش خرج قمار و تمام کثافت کارییای دیگش می کنه.....بخاطر همینه مجبورم با همین حقوق کم خبرنگاری خرج دو نفر دیگه رو هم بدم.....
-............
+منم زندگی راحتی ندارم جونگ کوکا
یهو دیدم نگاهش و با تعجب داد بهم
-یه بار دیگه بگو
+گفتم منم زندگی راحتی ندارم.....همین....
-نه نه نه.....اون کلمه آخرش
+جونگ کوکا؟
-اوهوم......اولین باره اینجوری صدام میکنی(خنده و ذوق)
+خوشت اومد؟(خنده)
-خب معلومه......
خواستم یه ذره اذیتش کنم......بخاطر همین گفتم
+چطوره بهت بگم.......اوپا؟(خنده شیطانی)
-یااااااا(خنده)خوب بلدی دل ببری ها
یهو دست کشید روی سرم.....
سر جام خشکم زد......ضربان قلبم بالا رفت......سرخ شدم......این چه حسی بود......نکنه......نه.......آخه.......چرا نمی خوام قبول کنم
-هی خوبی؟(کمی نگرانی)
+ها.......آآآآره .....خوبم.......بریم
چند مینی سکوت کردم......بعد از اینکه یه ذره از تو شوک دراومدم گفتم
+میگم یه چیزی.....بریم با هم یه نوشیدنی بزنیم
که با خنده جواب داد
-نه نه نه......توروخدا......آخرین باری که مست کردی نزدیک بود دوتامونو بدبخت کنی(گایز منظورم همون داستان پارت ۶ هست)
خندیدم و جواب دادم
+نه قول میدم اینبار دردسر درست نکنم......آخه شامم تو پول دادی .....دیگه خیلی نامردی میشه من هیچی نخریدم برات.....نزدیک خونم یه کافی شاپ کوچیک هست میریم اونجا.....باشه؟
دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و با خنده جواب داد
-خیلی خب باشه......تسلیم.......بریم........
۱۶۶.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.