گایز ببخشید دستم خورد این پارت پاک شد
گایز ببخشید دستم خورد این پارت پاک شد
ادامه پارت ۲۰
-اون بالا بالا ها سیر میکنی ا/ت خانم.....(با لبخند)
+ها.....چی.......هیچی.....
دوباره سرمو انداختم پایین
-چیزی شده؟
+ببخشید
-چی؟
اشک توی چشمام حلقه زد........برای اینکه نفهمه گریه می کنم سرمو نیاوردم پایین
+تو......تو......خودت......هزار تا مشکل و بدبختی داری.....بعد ......بعد مثلا قرار بود امشب من مهمونت کنم.......
درحالی که سعی می کردم بغضمو کنترل کنم سعیم می کردم جوری حرف بزنم که متوجه نشه بغض کردم
جونگ کوک خندید و جواب داد
-آه.....ا/ت فقط یه شام بود دیگه......
+اما همین شام بیشتر حقوقتو برد......
-عیبی نداره.......عوضش تو هم دیگه غیبت منو رد نکن ......که آقای چوی بفهمه کلم کندس
می خواستم جوابشو بدم و بگم که اون دو روز غیبتتو رد نکردم......اما نمی تونستم اگه یه کلمه دیگه حرف میزدم بغضم می ترکید و این اصلا خوب نبود.......
-چرا سرتو نمیاری بالا؟
نکنه.......
یاااااااا تو داری گریه می کنی؟
این جمله رو که گفت بغضم ترکید......اشکام دونه دونه روی گونم میریختن صدای هق هقم هم باهاش همراه بود....
+من........من........من......هققق......خیلی......آدم......عوضیم.......هق
از بچگی همینجوری بودم.......روحیه ی خیلی حساسی داشتم......برای خیلی از چیزهای ساده میزدم زیر گریه........
-آه......ا/ت خوبی؟
+نه........نه.....اصلا......هق.......خوب نیستم....
یهو جونگ کوک دستمو گرفت و توی بغلش جام داد......می خواستم اعتراض کنم.....اما..... اما نمی تونستم......بغلش مثل بغل مادرم بود که وقتی از چیزی میترسیدم یا بخاطر چیزی گریه می کردم به اونجا پناه می بردم.......بغلش آرامش بغل مادرمو داشت......دستمو دور کمرش حلقه کردم........می تونستم نگاه های سنگین افراد دو و برمو رومون حس کنم........ اما .........برام مهم نبود.......اون لحظه هیچی برام مهم نبود.......اون لحظه فقط می خواستم آرامشی که سالها از داشتنش محروم بودم و حالا دوباره به پوست و رگ و خونم تزریق کنم......
گریم قطع شده بود
جونگ کوک دستی به موهام کشید و گفت
-بهت گفتم که عیبی نداره.......تو باید فقط به فکر خودت باشی......دیگه هم نباید چشمای خوشگلت بخاطر یه اینجور مسائل پیشه پا افتادی خیس بشن.......فهمیدی......
+اوهوم........
یه ذره که بهتر شدم خودمو از بغلش کشیدم بیرون........
دستی روی صورتم کشید و اشک های مونده رو پاک کرد و گفت
-دیگه گریه نکن.......دیدن گریه کردنت حس جالبی بهم نمیده......خب؟؟؟
+اوهوم
-خب ماشینت کجاست برسونمت؟
+ماشین نیاوردم.......حدود یه هفته اس توی تعمیرگاهه......
ادامه پارت ۲۰
-اون بالا بالا ها سیر میکنی ا/ت خانم.....(با لبخند)
+ها.....چی.......هیچی.....
دوباره سرمو انداختم پایین
-چیزی شده؟
+ببخشید
-چی؟
اشک توی چشمام حلقه زد........برای اینکه نفهمه گریه می کنم سرمو نیاوردم پایین
+تو......تو......خودت......هزار تا مشکل و بدبختی داری.....بعد ......بعد مثلا قرار بود امشب من مهمونت کنم.......
درحالی که سعی می کردم بغضمو کنترل کنم سعیم می کردم جوری حرف بزنم که متوجه نشه بغض کردم
جونگ کوک خندید و جواب داد
-آه.....ا/ت فقط یه شام بود دیگه......
+اما همین شام بیشتر حقوقتو برد......
-عیبی نداره.......عوضش تو هم دیگه غیبت منو رد نکن ......که آقای چوی بفهمه کلم کندس
می خواستم جوابشو بدم و بگم که اون دو روز غیبتتو رد نکردم......اما نمی تونستم اگه یه کلمه دیگه حرف میزدم بغضم می ترکید و این اصلا خوب نبود.......
-چرا سرتو نمیاری بالا؟
نکنه.......
یاااااااا تو داری گریه می کنی؟
این جمله رو که گفت بغضم ترکید......اشکام دونه دونه روی گونم میریختن صدای هق هقم هم باهاش همراه بود....
+من........من........من......هققق......خیلی......آدم......عوضیم.......هق
از بچگی همینجوری بودم.......روحیه ی خیلی حساسی داشتم......برای خیلی از چیزهای ساده میزدم زیر گریه........
-آه......ا/ت خوبی؟
+نه........نه.....اصلا......هق.......خوب نیستم....
یهو جونگ کوک دستمو گرفت و توی بغلش جام داد......می خواستم اعتراض کنم.....اما..... اما نمی تونستم......بغلش مثل بغل مادرم بود که وقتی از چیزی میترسیدم یا بخاطر چیزی گریه می کردم به اونجا پناه می بردم.......بغلش آرامش بغل مادرمو داشت......دستمو دور کمرش حلقه کردم........می تونستم نگاه های سنگین افراد دو و برمو رومون حس کنم........ اما .........برام مهم نبود.......اون لحظه هیچی برام مهم نبود.......اون لحظه فقط می خواستم آرامشی که سالها از داشتنش محروم بودم و حالا دوباره به پوست و رگ و خونم تزریق کنم......
گریم قطع شده بود
جونگ کوک دستی به موهام کشید و گفت
-بهت گفتم که عیبی نداره.......تو باید فقط به فکر خودت باشی......دیگه هم نباید چشمای خوشگلت بخاطر یه اینجور مسائل پیشه پا افتادی خیس بشن.......فهمیدی......
+اوهوم........
یه ذره که بهتر شدم خودمو از بغلش کشیدم بیرون........
دستی روی صورتم کشید و اشک های مونده رو پاک کرد و گفت
-دیگه گریه نکن.......دیدن گریه کردنت حس جالبی بهم نمیده......خب؟؟؟
+اوهوم
-خب ماشینت کجاست برسونمت؟
+ماشین نیاوردم.......حدود یه هفته اس توی تعمیرگاهه......
۵۴.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.