فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۸
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۸
فهمیدی یه مشکلی دارم و کلی باهام حرف زدی و وقتی فهمیدی پام آسیب دیده از روی عادت پرستار بودنت فکر کنم، بهم گفتی چیکار کنم تا بهتر شه و چندتا حرکت بهم یاد دادی برای خوب شدنش حسابی آرومم کردی طوری که بعد از اون همه اتفاق ببین رو لبم نشست و بعد اون فن ساین دوباره روحیه گرفتم و برای انجام دادن اون حرکت بیشتر تلاش کردم و تونستم انجامش بدم چون تمام مدت به حرفای تو فکر کردم...
من:... . کوکی:عاره من اون زمان بچه تر بودم و ممکن بود واقعا از گروه برم اما دلیلی که من هنوز جئون جونگ کوک عضوی از بی تی اسم تویی من توی این دوسال کم کم قیافه ت داشت یادم میرفت و فقط دوتا چشم آبیت تو ذهنم مونده بود و حرفات که نجاتم داد شاید باور نکنی اما تمام این دوسال منتظر بودم یه بار دیگه بیای فن ساین یا کنسرت که پیدات کنم و بهت بگم که ممنونم ممنونم کن کمکم کردی اما بجاش توی بیمارستان پیدات کردم و رفته رفته با مهربونی ای که داشتی و چشمات که آسمونی تر از دفعه قبل بود دلمو بردی... و منم عوض ممنونم بهت گفتم دوست دارم پس هیچوقت دیگه بهم نگو که مطمئنم دوستت دارم یا نه چون هیچوقت تو عمرم اینجوری مطمئنم نبودم. با حرفایی که زد اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:منم دوستت دارم خب. کوکی:پس دیگه به بقیه فکر نکن فقط خودمو خودت بقیه با من. من:ب... باشه :). ادامه داستان از زبان کوکی: نگاهم افتاد به دستای *ا/ت* دستاش بیقرار بود انگار میخواست یه کاری کنه اما نمیتونست یا نمیشد... حس کردم فهمیدم چی میخواد مال همینه دستامو بردم نزدیک دستاش و محکم انگشتای ظریف و کوچولوش رو به انگشتام گره زدم... که انگار آروم شد من(کوکی):اگه دوست داشتنت جرم بود قطعا بزرگترین مجرم دنیا بودم. *ا/ت*:امممم.... امشب میخوام شیفت وایسم. من(کوکی):مغز میمون خوردی مگه امروز رو اتفاقا باید استراحت کنی. *ا/ت*:چیه دوست نداری امشب تا صبح بهت زل بزنم؟. من(کوکی):والا شاعر میگه الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی من که از خدامه خودت خسته میشی...
ا/ت*:پس می مونم. من(کوکی):لجباز میگم خسته میشی. *ا/ت*:منم گفتم می مونم چون مطمئنم نمیشم. من(کوکی):الان چی بگم دقیقا. *ا/ت*:چیه فکر نمیکردی انقدر لجباز باشم. من(کوکی):خیر
ا/ت*:... حالا ببینم گشنه ت نیست چیزی نمیخوای بخوری؟. من(کوکی):رنگ رخساره خبر نمیدهد از صدر درون؟. *ا/ت*:هِن؟. من(کوکی):معلومه که گشنمه خو...یکم شیرینی پشمکی بیار. *ا/ت*:مگه داریم؟. من(کوکی):یس داریم تهیونگ اومد این وسایل رو برام آورد شیرینی پشمکی هم آورد.*ا/ت*:خب کجاست تا واست بیارم؟....
حمااایت♡
فهمیدی یه مشکلی دارم و کلی باهام حرف زدی و وقتی فهمیدی پام آسیب دیده از روی عادت پرستار بودنت فکر کنم، بهم گفتی چیکار کنم تا بهتر شه و چندتا حرکت بهم یاد دادی برای خوب شدنش حسابی آرومم کردی طوری که بعد از اون همه اتفاق ببین رو لبم نشست و بعد اون فن ساین دوباره روحیه گرفتم و برای انجام دادن اون حرکت بیشتر تلاش کردم و تونستم انجامش بدم چون تمام مدت به حرفای تو فکر کردم...
من:... . کوکی:عاره من اون زمان بچه تر بودم و ممکن بود واقعا از گروه برم اما دلیلی که من هنوز جئون جونگ کوک عضوی از بی تی اسم تویی من توی این دوسال کم کم قیافه ت داشت یادم میرفت و فقط دوتا چشم آبیت تو ذهنم مونده بود و حرفات که نجاتم داد شاید باور نکنی اما تمام این دوسال منتظر بودم یه بار دیگه بیای فن ساین یا کنسرت که پیدات کنم و بهت بگم که ممنونم ممنونم کن کمکم کردی اما بجاش توی بیمارستان پیدات کردم و رفته رفته با مهربونی ای که داشتی و چشمات که آسمونی تر از دفعه قبل بود دلمو بردی... و منم عوض ممنونم بهت گفتم دوست دارم پس هیچوقت دیگه بهم نگو که مطمئنم دوستت دارم یا نه چون هیچوقت تو عمرم اینجوری مطمئنم نبودم. با حرفایی که زد اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:منم دوستت دارم خب. کوکی:پس دیگه به بقیه فکر نکن فقط خودمو خودت بقیه با من. من:ب... باشه :). ادامه داستان از زبان کوکی: نگاهم افتاد به دستای *ا/ت* دستاش بیقرار بود انگار میخواست یه کاری کنه اما نمیتونست یا نمیشد... حس کردم فهمیدم چی میخواد مال همینه دستامو بردم نزدیک دستاش و محکم انگشتای ظریف و کوچولوش رو به انگشتام گره زدم... که انگار آروم شد من(کوکی):اگه دوست داشتنت جرم بود قطعا بزرگترین مجرم دنیا بودم. *ا/ت*:امممم.... امشب میخوام شیفت وایسم. من(کوکی):مغز میمون خوردی مگه امروز رو اتفاقا باید استراحت کنی. *ا/ت*:چیه دوست نداری امشب تا صبح بهت زل بزنم؟. من(کوکی):والا شاعر میگه الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی من که از خدامه خودت خسته میشی...
ا/ت*:پس می مونم. من(کوکی):لجباز میگم خسته میشی. *ا/ت*:منم گفتم می مونم چون مطمئنم نمیشم. من(کوکی):الان چی بگم دقیقا. *ا/ت*:چیه فکر نمیکردی انقدر لجباز باشم. من(کوکی):خیر
ا/ت*:... حالا ببینم گشنه ت نیست چیزی نمیخوای بخوری؟. من(کوکی):رنگ رخساره خبر نمیدهد از صدر درون؟. *ا/ت*:هِن؟. من(کوکی):معلومه که گشنمه خو...یکم شیرینی پشمکی بیار. *ا/ت*:مگه داریم؟. من(کوکی):یس داریم تهیونگ اومد این وسایل رو برام آورد شیرینی پشمکی هم آورد.*ا/ت*:خب کجاست تا واست بیارم؟....
حمااایت♡
۱۵.۰k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.