فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۰
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۶۰
خب من دیگه برم مواظب خودت باش. کوکی:باشه برو بای. من:بای. و بعد از اتاق خارج شدم... یهو یاد اتفاقی که افتاد افتادم... لپام سرخ شد و لبخندی از سر شیطنت رو لبم نقش بست... بعد چند ثانیه به خودم اومدم و رفتم تا کارامو بکنم...امروز کلی کار ریخته بود سرم... تازه فهمیدم پرونده اون پسره که از دنیا رفت و چندتا بیمار دیگه که مرخص شدن رو کامل نکردم و تحویل ندادم کارای جلسه امروز هم همش مونده... اوففففف خدایا تازه باید برم به دکتر چان هم خبر بدم امشب میخوام شیفت بمونم... مدتی بعد:بعد از اینکه به دکتر چان خبر دادم رفتم کارامو بکنم این وسط وقت ناهار هم شد و هول هولکی رفتم غذای کوک رو بهش دادم و بعد دوباره سریع رفتم سراغ ادامه ی کارام... وقت سر خاروندن نداشتم... کم کم پرونده ها که جمع و جور شد و همه کار هارو انجام دادم یه چکاپ از بیمارام کردم...هلاک هلاک بودم... و وقتی سرم رو بالا آورده دیدم شب شده حتی غذای کوک هم بهش ندادم یعنی کسی برده بهش بده؟ هول شدم سریع بدو بدو رفتم سمت آشپزخونه بیمارستان هنوز یکم غذا تو گرم خونه بود سریع یدونه شون رو برداشتم و بدو بدو رفتم سمت اتاق کوک وارد اتاق شدم دیدم صفحه گوشیش روشنه و گوشیش تو دستشه اما خودش خوابش برده... غذاهم بهش دادن ولی نصف نیمه خورده و کنار گذاشتش... مثلا امشب قرار بود پیشش باشم... عاخه دست من که نبود یکدفعه کلی کار ریخت سرم... به هرحال مهم نیست میخوام تا صبح همینجوری به صورتش زل بزنم... غذا رو گذاشتم تو یخچال و رفتم کنارش چشمم خورد به صفحه نمایش گوشیش انگار داشته یه چیزی مینوشته... فضول شدم و شروع به خوندن نوشته هاش کردم
نوشته بود: امروز *ا/ت* با یه حال بد پیشم اومد خیلی اعصابم بهم ریخته بود سعی کردم آرومش کنم اما از قیافه ش معلوم بود هنوز ناراحته... بخاطر کبودی زیر چشمش گفتم تهیونگ واسم از اتاق میکاپ آرتیستم چندتا کرم پودر و اینا بیاره... و واسش کبودی صورتش رو پوشوندم بعدشم که قضیه شکلات پشمکی شد و اتفاقای مختلف امشبم قرار بود شیفت بمونه اما ترجیح میدادم مثل قبل زود زود بیاد بهم سر بزنه تا اینکه شیفت بگیره و کلی کار بریزه سرش... حتی هنوزم نیومده... نوشته ش دلمو لرزوند... اون همه اتفاق های امروز رو ثبت کرده... لبخند گشادی از سر ذوق بهش زدم زدم و بعد آروم گوشیش رو از توی دستش بیرون کشیدم و کنار گذاشتم و پتوش رو روش کشیدم و دوباره کنارش نشستم دستامو زیر چونه م گذاشتم و بهش خیره شدم... یهو شیطنتم گل کرد تازه سر شب بود قطعا تازه خوابیده و خوابش اونقدر عمیق نیست یکم کرم ریزی که به جایی بر نمیخوره...
حمااایت♡
خب من دیگه برم مواظب خودت باش. کوکی:باشه برو بای. من:بای. و بعد از اتاق خارج شدم... یهو یاد اتفاقی که افتاد افتادم... لپام سرخ شد و لبخندی از سر شیطنت رو لبم نقش بست... بعد چند ثانیه به خودم اومدم و رفتم تا کارامو بکنم...امروز کلی کار ریخته بود سرم... تازه فهمیدم پرونده اون پسره که از دنیا رفت و چندتا بیمار دیگه که مرخص شدن رو کامل نکردم و تحویل ندادم کارای جلسه امروز هم همش مونده... اوففففف خدایا تازه باید برم به دکتر چان هم خبر بدم امشب میخوام شیفت بمونم... مدتی بعد:بعد از اینکه به دکتر چان خبر دادم رفتم کارامو بکنم این وسط وقت ناهار هم شد و هول هولکی رفتم غذای کوک رو بهش دادم و بعد دوباره سریع رفتم سراغ ادامه ی کارام... وقت سر خاروندن نداشتم... کم کم پرونده ها که جمع و جور شد و همه کار هارو انجام دادم یه چکاپ از بیمارام کردم...هلاک هلاک بودم... و وقتی سرم رو بالا آورده دیدم شب شده حتی غذای کوک هم بهش ندادم یعنی کسی برده بهش بده؟ هول شدم سریع بدو بدو رفتم سمت آشپزخونه بیمارستان هنوز یکم غذا تو گرم خونه بود سریع یدونه شون رو برداشتم و بدو بدو رفتم سمت اتاق کوک وارد اتاق شدم دیدم صفحه گوشیش روشنه و گوشیش تو دستشه اما خودش خوابش برده... غذاهم بهش دادن ولی نصف نیمه خورده و کنار گذاشتش... مثلا امشب قرار بود پیشش باشم... عاخه دست من که نبود یکدفعه کلی کار ریخت سرم... به هرحال مهم نیست میخوام تا صبح همینجوری به صورتش زل بزنم... غذا رو گذاشتم تو یخچال و رفتم کنارش چشمم خورد به صفحه نمایش گوشیش انگار داشته یه چیزی مینوشته... فضول شدم و شروع به خوندن نوشته هاش کردم
نوشته بود: امروز *ا/ت* با یه حال بد پیشم اومد خیلی اعصابم بهم ریخته بود سعی کردم آرومش کنم اما از قیافه ش معلوم بود هنوز ناراحته... بخاطر کبودی زیر چشمش گفتم تهیونگ واسم از اتاق میکاپ آرتیستم چندتا کرم پودر و اینا بیاره... و واسش کبودی صورتش رو پوشوندم بعدشم که قضیه شکلات پشمکی شد و اتفاقای مختلف امشبم قرار بود شیفت بمونه اما ترجیح میدادم مثل قبل زود زود بیاد بهم سر بزنه تا اینکه شیفت بگیره و کلی کار بریزه سرش... حتی هنوزم نیومده... نوشته ش دلمو لرزوند... اون همه اتفاق های امروز رو ثبت کرده... لبخند گشادی از سر ذوق بهش زدم زدم و بعد آروم گوشیش رو از توی دستش بیرون کشیدم و کنار گذاشتم و پتوش رو روش کشیدم و دوباره کنارش نشستم دستامو زیر چونه م گذاشتم و بهش خیره شدم... یهو شیطنتم گل کرد تازه سر شب بود قطعا تازه خوابیده و خوابش اونقدر عمیق نیست یکم کرم ریزی که به جایی بر نمیخوره...
حمااایت♡
۸.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.