فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۹
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۹
من(کوکی):همین کنار یخچال رو میز کوچولوعه گذاشتش. *ا/ت*:اوکی رفتم بیارمش... . ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):رفتم و شیرینی پشمکی ها رو آرودم و دادم به کوک... درش رو باز کرد که چشمم به شیرینی پشمکی شکلاتی ها افتاد دست خودم نبود چشمام از ذوق قد نعلبکی شد... کوکی:ببینم توعم ازینا دوص داری؟. من:یس بخصوص شکلاتیش. کوکی:اوووو... چه خوب من وانیلی دوست معمولا شکلاتی ها رو میدم خورد بقیه اعضا الانم زحمتشون گردن خودت. منم که حسابی دلم ضعف رفته بود برای اون گردالی های شکلاتی پشمکی هیمی کردم و گفتم:زحمت چیه رحمتن... کوکی:😂.و باهم شروع کردیم به خوردنشون... کوکی تقریبا دهنش پر بود و همه وانیلی ها رو خورده بود و فقط یدونه مونده بود توی جعبه منم تصمیم گرفتم اذیتش کنم همون یدونه رو برداشتم و گفتم: اینم برا من...کوکی:هی هی منو با شیرینی پشمک وانیلی امتحان نکن نمیخوری اون اموال منه...من:عه پس با اشتیاق بیشتری میخورمش...و اروم شکلات رو گذاشتم بین لبام که یکدفعه کوک خم شد سمتم...و لباش رو نزدیک لبام و شیرینی پشمکی کرد و یه گاز کوچیک از همون جا به شیرینی زد من حسابی شوک شده بودم و انگار فیوزام پریده بود با قیمونده شیرینی که تو دهنم جا موند با بزاقم مخلوط شد و تو دهنم ماسید... که یهو کوک خنده خرگوشی بلندی سر داد و دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت:*ا/ت* خوبی؟. به خودم اومدم... من:ها؟. کوکی:من که گفتم اونا اموال وانیلی منن دست نزن بعدشم اولین بارت که نیست. من:چ... چی؟. کوکی:یادت رفته اونجا *با دستش به گوشه زمین اشاره میکنه*افتادی روم. خنده ای از سر خجالت کشیدم و لپام حسابی قرمز شد آروم جلوی دهن کوک رو گرفت و
گفتم:یاااا جونگ کوکااااا بسه... و همزمان دستمو جلوی صورت خودم تکونی دادم... کوک مچ دستمو گرفت و کشید پایین و لبخند کیوتی زد:... پشت سرمو خاروندم و همراه با خجالتی که همچنان داشتم گفتم:خب من برم کارامو راست و ریست کنم پرونده جلسه امروز رو هنوز نه تحویل بایگانی دادم نه دکتر چان نه منشی بخش... باید به چندتا از بیمار هامم سر بزنم بعدا باز میام. کوکی:حیمممم کاری کن زودتر اون بیمارات خوب شن دیگه تا کی بخاطر اونا میخوای بری... من:با همه حسودی با بیمارامم حسودی؟. کوکی:یاااا چی میگی من کی حسودی کردم. من:پس اون من بودم جلو سهون خودم رو زدم به غش...کوکی:اون جزو افرادی که بهش حسادت کنم نیست جز افرادیه که قراره دستم به خونش آلوده شه... تازه باید موقعی که داشت از بیمارستان میرفت از پنجره یه شیرموز میکوبیدم تو فرق کله ش ولی دلم نیومد...من:دلت براش سوخت؟. کوکی:نه شیرموزه حیف بود. من:دیوونه😂...
بچه ها خیلی ببخشید نبودم مسافرتم اصن وقت نمیکنم بیام ولی سعی میکنم پارت هارو براتون زود اپ کنم♡
من(کوکی):همین کنار یخچال رو میز کوچولوعه گذاشتش. *ا/ت*:اوکی رفتم بیارمش... . ادامه داستان از زبان *ا/ت*(من):رفتم و شیرینی پشمکی ها رو آرودم و دادم به کوک... درش رو باز کرد که چشمم به شیرینی پشمکی شکلاتی ها افتاد دست خودم نبود چشمام از ذوق قد نعلبکی شد... کوکی:ببینم توعم ازینا دوص داری؟. من:یس بخصوص شکلاتیش. کوکی:اوووو... چه خوب من وانیلی دوست معمولا شکلاتی ها رو میدم خورد بقیه اعضا الانم زحمتشون گردن خودت. منم که حسابی دلم ضعف رفته بود برای اون گردالی های شکلاتی پشمکی هیمی کردم و گفتم:زحمت چیه رحمتن... کوکی:😂.و باهم شروع کردیم به خوردنشون... کوکی تقریبا دهنش پر بود و همه وانیلی ها رو خورده بود و فقط یدونه مونده بود توی جعبه منم تصمیم گرفتم اذیتش کنم همون یدونه رو برداشتم و گفتم: اینم برا من...کوکی:هی هی منو با شیرینی پشمک وانیلی امتحان نکن نمیخوری اون اموال منه...من:عه پس با اشتیاق بیشتری میخورمش...و اروم شکلات رو گذاشتم بین لبام که یکدفعه کوک خم شد سمتم...و لباش رو نزدیک لبام و شیرینی پشمکی کرد و یه گاز کوچیک از همون جا به شیرینی زد من حسابی شوک شده بودم و انگار فیوزام پریده بود با قیمونده شیرینی که تو دهنم جا موند با بزاقم مخلوط شد و تو دهنم ماسید... که یهو کوک خنده خرگوشی بلندی سر داد و دستشو جلو صورتم تکون داد و گفت:*ا/ت* خوبی؟. به خودم اومدم... من:ها؟. کوکی:من که گفتم اونا اموال وانیلی منن دست نزن بعدشم اولین بارت که نیست. من:چ... چی؟. کوکی:یادت رفته اونجا *با دستش به گوشه زمین اشاره میکنه*افتادی روم. خنده ای از سر خجالت کشیدم و لپام حسابی قرمز شد آروم جلوی دهن کوک رو گرفت و
گفتم:یاااا جونگ کوکااااا بسه... و همزمان دستمو جلوی صورت خودم تکونی دادم... کوک مچ دستمو گرفت و کشید پایین و لبخند کیوتی زد:... پشت سرمو خاروندم و همراه با خجالتی که همچنان داشتم گفتم:خب من برم کارامو راست و ریست کنم پرونده جلسه امروز رو هنوز نه تحویل بایگانی دادم نه دکتر چان نه منشی بخش... باید به چندتا از بیمار هامم سر بزنم بعدا باز میام. کوکی:حیمممم کاری کن زودتر اون بیمارات خوب شن دیگه تا کی بخاطر اونا میخوای بری... من:با همه حسودی با بیمارامم حسودی؟. کوکی:یاااا چی میگی من کی حسودی کردم. من:پس اون من بودم جلو سهون خودم رو زدم به غش...کوکی:اون جزو افرادی که بهش حسادت کنم نیست جز افرادیه که قراره دستم به خونش آلوده شه... تازه باید موقعی که داشت از بیمارستان میرفت از پنجره یه شیرموز میکوبیدم تو فرق کله ش ولی دلم نیومد...من:دلت براش سوخت؟. کوکی:نه شیرموزه حیف بود. من:دیوونه😂...
بچه ها خیلی ببخشید نبودم مسافرتم اصن وقت نمیکنم بیام ولی سعی میکنم پارت هارو براتون زود اپ کنم♡
۶.۵k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.