فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۶
فیک کوک(عشقی ک از اول دیوانگی بود)پارت ۵۶
دیگه هم به این چیزا فکر نکن من هیچ جوره قرار نیست تورو از دست بدم اوکی؟. با حرفای کوک آروم شدم و گفتم:ب... باشه. بعد چند دقیقه کوک کیسه رو از رو شونه م بر داشت و یقه لباسم رو درست کرد... کوکی:مطمئن باشم دیگه بیتشر از این آسیب ندیدی؟. من:نه ندیدم خوبم مرسی ازت کوک خیلی دوستت دارم. و محکم دستامو حلقه کردم دور کمرش
کوک هم آروم بغلم کرد و گفت:دیگه ناراحت نباش من پشتتم... من:ممنونم. کوکی:پرستار قلب منی تو، اگه تو حالت بد باشه که من نمیتونم زندگی کنم پس دیگه غصه خوردن و تمومش کن برو روپوشت رو بپوش و به کارات برس. من:ب... باشه. خواستم برم که یادم افتاد دستگاه رو به دست کوک وصل نکردم برگشتم و براش بستمش کوکی:یادت نمیره ها هیچ راه فراری ندارم انگار. من:عاره دیگه. و بعد وصل کردن اون دستگاه از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق استراحت که از توی کمدم روپوشم رو بردارم و آماده شم... اماده که شدم رفتم یه کیک از یخچال اتاق برداشتم صبحونه هم نخورده بودم عاخه بخاطر اینکه با پدر جان رو به رو نشم... بعد از خوردن کیک رفتم به کارام رسیدگی کردم یه جلسه پرستاران هم داشتیم که یک ربع دیگه شروع میشد پس کم کم خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت سالن جلسات
جلسه کسل کننده بعد از 1 ساعت و نیم تموم شد... از اون جایی که همه کارامو انجام داده بودم تصمیم گرفتم برم پیش کوک... در زدم... کوکی:بفرمایید. وارد اتاق شدم من:سلام. کوکی:عه تویی هنوزم در میزنی سر اون قضیه. لپام از خجالت سرخ شد من:حیح. کوکی:بیخیالش حالا بیا اینجا. و با دست به صندلی کنار تخت اشاره کرد... منم نزدیک تر رفتم و کنارش نشستم... کوکی:کسی صورتت رو دید نپرسید چی شده؟. من:نه ماسک زدم اومدم اینجا کلافه شدم درش آوردم. کوکی:دیگه نمیخواد بزنی. من:چ... چی؟. یهو کوک برگشت یه کیف آورد و از توش پرایمِر و کرم پودر و یه سری وسایل دیگه در آورد... من:ا... اینا چی هستن؟یعنی منظورم اینه برای چیَن؟. کوکی:نبودی گفتم تهیونگ بره اینا رو از توی اتاق میکاپ آرتیستم برداره میخوام کاری کنم کبودی زیر چشمت معلوم نباشه. من:اما... . کوکی:هیششش دخالت نکن تو کار میکاپ آرتیستت. تک خنده ای کردم و گفتم:تو الان میکاپ آرتیست منی؟. کوک همونجور که داشت وسایل مورد نیازش رو از توی کیف در میاورد گفت:تو فکر کن اینجوریه. من:اما جونگ کوک واقعا لازم نیست با ماسک کنار میام. که یهو بی توجه به حرفام کارش رو شروع کرد... یکم از اینکه بهم نزدیک شد تا بتونه کارش رو بکنه خجالت کشیدم اما کم کم عشق درونم زد تو گوش خجالتم و بهش گفت:هررررری و محو چشماش و لبخندشدشدم چنددقیقه ای مشغول بود که یهو گفت:بی بی دی با بی دی بو محو شد. بعد یه آینه کوچیک سمتم گرفت واقعا انگار محو شده بود...
حماایت♡
دیگه هم به این چیزا فکر نکن من هیچ جوره قرار نیست تورو از دست بدم اوکی؟. با حرفای کوک آروم شدم و گفتم:ب... باشه. بعد چند دقیقه کوک کیسه رو از رو شونه م بر داشت و یقه لباسم رو درست کرد... کوکی:مطمئن باشم دیگه بیتشر از این آسیب ندیدی؟. من:نه ندیدم خوبم مرسی ازت کوک خیلی دوستت دارم. و محکم دستامو حلقه کردم دور کمرش
کوک هم آروم بغلم کرد و گفت:دیگه ناراحت نباش من پشتتم... من:ممنونم. کوکی:پرستار قلب منی تو، اگه تو حالت بد باشه که من نمیتونم زندگی کنم پس دیگه غصه خوردن و تمومش کن برو روپوشت رو بپوش و به کارات برس. من:ب... باشه. خواستم برم که یادم افتاد دستگاه رو به دست کوک وصل نکردم برگشتم و براش بستمش کوکی:یادت نمیره ها هیچ راه فراری ندارم انگار. من:عاره دیگه. و بعد وصل کردن اون دستگاه از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق استراحت که از توی کمدم روپوشم رو بردارم و آماده شم... اماده که شدم رفتم یه کیک از یخچال اتاق برداشتم صبحونه هم نخورده بودم عاخه بخاطر اینکه با پدر جان رو به رو نشم... بعد از خوردن کیک رفتم به کارام رسیدگی کردم یه جلسه پرستاران هم داشتیم که یک ربع دیگه شروع میشد پس کم کم خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت سالن جلسات
جلسه کسل کننده بعد از 1 ساعت و نیم تموم شد... از اون جایی که همه کارامو انجام داده بودم تصمیم گرفتم برم پیش کوک... در زدم... کوکی:بفرمایید. وارد اتاق شدم من:سلام. کوکی:عه تویی هنوزم در میزنی سر اون قضیه. لپام از خجالت سرخ شد من:حیح. کوکی:بیخیالش حالا بیا اینجا. و با دست به صندلی کنار تخت اشاره کرد... منم نزدیک تر رفتم و کنارش نشستم... کوکی:کسی صورتت رو دید نپرسید چی شده؟. من:نه ماسک زدم اومدم اینجا کلافه شدم درش آوردم. کوکی:دیگه نمیخواد بزنی. من:چ... چی؟. یهو کوک برگشت یه کیف آورد و از توش پرایمِر و کرم پودر و یه سری وسایل دیگه در آورد... من:ا... اینا چی هستن؟یعنی منظورم اینه برای چیَن؟. کوکی:نبودی گفتم تهیونگ بره اینا رو از توی اتاق میکاپ آرتیستم برداره میخوام کاری کنم کبودی زیر چشمت معلوم نباشه. من:اما... . کوکی:هیششش دخالت نکن تو کار میکاپ آرتیستت. تک خنده ای کردم و گفتم:تو الان میکاپ آرتیست منی؟. کوک همونجور که داشت وسایل مورد نیازش رو از توی کیف در میاورد گفت:تو فکر کن اینجوریه. من:اما جونگ کوک واقعا لازم نیست با ماسک کنار میام. که یهو بی توجه به حرفام کارش رو شروع کرد... یکم از اینکه بهم نزدیک شد تا بتونه کارش رو بکنه خجالت کشیدم اما کم کم عشق درونم زد تو گوش خجالتم و بهش گفت:هررررری و محو چشماش و لبخندشدشدم چنددقیقه ای مشغول بود که یهو گفت:بی بی دی با بی دی بو محو شد. بعد یه آینه کوچیک سمتم گرفت واقعا انگار محو شده بود...
حماایت♡
۶.۹k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.