سرگذشت واقعی
سرگذشت واقعی
قسمت پنجم دنیای سحر💙
شب خاستگاریم رسید من یه پیراهن صورتی پوشیدم بدون هیچ آرایشی هر چند اونا از قبل منو پسند کرده بودن ما هم خانواده داییم و خالم دعوت کردیم چون بزرگتر فامیل بودن
صدای زنگ در اومد من رفتم داخل آشپزخونه که دیدم مادرمم پشت سرم اومد
_ببین سحر آبرو ریزی راه نندازی ها خودتو یه جوری نگیری ها که بفهمن ناراضی هستی من حوصله دعوا با باباتو ندارم خونواده خوبی هم هستن دیگ چی میخای تو همه آرزوشونه ک چنین شوهری گیرشون بیاد اونوقت تو ناز میکنی مث آدم رفتار میکنی سحر باشه
هیچی نگفتم
_لال شدی چرا من رفتم توام چایی بریز صدات زدم بیا
خونواده دوماد اومدن وای خدا حال اونشبمو هیچ کسی نبینه حتی دشمنم وقتی یاد اون شب میفتم گریم میگیره مادرم صدام زد منم با بی میل سینی چایی رو بلند بردم به همه تعارف کردم و برگشتم توی اشپزخونه صدای حرفاشون میومد
قولو قرارشونو داشتن میذاشتن وای خدایا یعنی من ادم نیستم من اسباب بازیم
ک مادر دوماد گفت
_حاج اقا او اجازه میدین این دو تا جوون دو کلمه باهم حرف بزنن
_قراره نامزد کنن کلی وقت دارن واسه حرف زدن مهم اینه ک همو پسند کردن ما هم که پشتشونیم
گریه ام رفت برای تنهایم برای این همه اجبار و ظلمی که داشت در سن کم به من میشد
مادر دوماد صدام زد رفتم نشستم کنارش مادرش گردن بند به اسم محمد انداخت گردنم محمد حتما اسمه دوماده یه کل کشید یعنی همه چی تموم شد و همه دست زدن
با یه جلسه خاستگاری من نامزد کردم به همین اسونی ارزوهام پر پر شد محمد مرد رویاهای من نبود محمد پسری با قیافه معمولی و حسابدار یه شرکت بود
اما اصلا مهرش به دلم نیوفتاد ازش بدم میومد
اون شب تا صبح گریه میکردم مادرمم میگفت مهرش به دلت میشینه عاشق هم میشین هنوز اولشه بذا یه کم بگذره مث من و بابات یهو دیدیم سر سفره عقدیم ولی الان جونمونم واسه هم میدیم
کسی نبود به مامانم بگه این مال قدیم بود نه الان
کامنت بذارین لایک کنین ❤ ️🙏 #سرگذشت #رمان #داستان #دنیای_سحر
قسمت پنجم دنیای سحر💙
شب خاستگاریم رسید من یه پیراهن صورتی پوشیدم بدون هیچ آرایشی هر چند اونا از قبل منو پسند کرده بودن ما هم خانواده داییم و خالم دعوت کردیم چون بزرگتر فامیل بودن
صدای زنگ در اومد من رفتم داخل آشپزخونه که دیدم مادرمم پشت سرم اومد
_ببین سحر آبرو ریزی راه نندازی ها خودتو یه جوری نگیری ها که بفهمن ناراضی هستی من حوصله دعوا با باباتو ندارم خونواده خوبی هم هستن دیگ چی میخای تو همه آرزوشونه ک چنین شوهری گیرشون بیاد اونوقت تو ناز میکنی مث آدم رفتار میکنی سحر باشه
هیچی نگفتم
_لال شدی چرا من رفتم توام چایی بریز صدات زدم بیا
خونواده دوماد اومدن وای خدا حال اونشبمو هیچ کسی نبینه حتی دشمنم وقتی یاد اون شب میفتم گریم میگیره مادرم صدام زد منم با بی میل سینی چایی رو بلند بردم به همه تعارف کردم و برگشتم توی اشپزخونه صدای حرفاشون میومد
قولو قرارشونو داشتن میذاشتن وای خدایا یعنی من ادم نیستم من اسباب بازیم
ک مادر دوماد گفت
_حاج اقا او اجازه میدین این دو تا جوون دو کلمه باهم حرف بزنن
_قراره نامزد کنن کلی وقت دارن واسه حرف زدن مهم اینه ک همو پسند کردن ما هم که پشتشونیم
گریه ام رفت برای تنهایم برای این همه اجبار و ظلمی که داشت در سن کم به من میشد
مادر دوماد صدام زد رفتم نشستم کنارش مادرش گردن بند به اسم محمد انداخت گردنم محمد حتما اسمه دوماده یه کل کشید یعنی همه چی تموم شد و همه دست زدن
با یه جلسه خاستگاری من نامزد کردم به همین اسونی ارزوهام پر پر شد محمد مرد رویاهای من نبود محمد پسری با قیافه معمولی و حسابدار یه شرکت بود
اما اصلا مهرش به دلم نیوفتاد ازش بدم میومد
اون شب تا صبح گریه میکردم مادرمم میگفت مهرش به دلت میشینه عاشق هم میشین هنوز اولشه بذا یه کم بگذره مث من و بابات یهو دیدیم سر سفره عقدیم ولی الان جونمونم واسه هم میدیم
کسی نبود به مامانم بگه این مال قدیم بود نه الان
کامنت بذارین لایک کنین ❤ ️🙏 #سرگذشت #رمان #داستان #دنیای_سحر
۵۷.۴k
۱۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.