سرگذشت واقعی
سرگذشت واقعی
قسمت هفتم دنیای سحر 💙
توی اون سه ماهی که عقد بودم مثل غربیه ها با محمد رفتار میکردم حس نمیکردم هر روز مشکل داشتیم بیشتر مشکلاتو من درست میکردم از سر لجبازی با خودم میگفتم شاید پشیمون شه طلاقم بده مطعلقه بودن بهتر از زندگی کردن با کسیه که ازش تنفر دارم باشی هنوزم وقتی به شناسنامم نگاه میکنم میشینم کلی گریه میکنم بخاطر الکی رفتن اسم مردی که هیچ حسی بهش ندارم
نزدیکای عید بود که پدر محمد زنگ زد
_سلام حاج خوبین عروس خانممون خوبن
_ممنونم ب لطف شما
_راستش میخاستم بگم برای عید آماده باشین که عروسمونو میخایم بریم خونه بخت
_نه نمیشه امکان ندارم جهیزیش هنوز جور نیس
_جهیزیه که مهم نیس ما توقعی نداریم
بعد از کمی دعوا و مرافه قرار شد که هفتم فروردین مراسم عروسی بگیرن
با کلی دعوا مرافه از طرف پدرم بخاطر اماده نبودنمون عروسی قرار شد هفتم عید برگزار شه
روز عروسی رسید مراسم کوچیک و آبرومندانه ای برگزار شد موقع خدا فظی با بابام قهر بودم خدافظی باهاش نکردم وقتی با محمد رسیدیم خونه مشترکمون رفتم تو اتاق و در بستم #رمان #داستان #سرگذشت
قسمت هفتم دنیای سحر 💙
توی اون سه ماهی که عقد بودم مثل غربیه ها با محمد رفتار میکردم حس نمیکردم هر روز مشکل داشتیم بیشتر مشکلاتو من درست میکردم از سر لجبازی با خودم میگفتم شاید پشیمون شه طلاقم بده مطعلقه بودن بهتر از زندگی کردن با کسیه که ازش تنفر دارم باشی هنوزم وقتی به شناسنامم نگاه میکنم میشینم کلی گریه میکنم بخاطر الکی رفتن اسم مردی که هیچ حسی بهش ندارم
نزدیکای عید بود که پدر محمد زنگ زد
_سلام حاج خوبین عروس خانممون خوبن
_ممنونم ب لطف شما
_راستش میخاستم بگم برای عید آماده باشین که عروسمونو میخایم بریم خونه بخت
_نه نمیشه امکان ندارم جهیزیش هنوز جور نیس
_جهیزیه که مهم نیس ما توقعی نداریم
بعد از کمی دعوا و مرافه قرار شد که هفتم فروردین مراسم عروسی بگیرن
با کلی دعوا مرافه از طرف پدرم بخاطر اماده نبودنمون عروسی قرار شد هفتم عید برگزار شه
روز عروسی رسید مراسم کوچیک و آبرومندانه ای برگزار شد موقع خدا فظی با بابام قهر بودم خدافظی باهاش نکردم وقتی با محمد رسیدیم خونه مشترکمون رفتم تو اتاق و در بستم #رمان #داستان #سرگذشت
۲۲.۵k
۱۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.