سرگذشت واقعی
سرگذشت واقعی
قسمت ششم دنیای سحر💙
چند روزی خودمو تو اتاق حبس کردم نه غذا میخوردم نه حرف میزدم کارم شده بود غصه خوردن اون روزا رو هیچوقت فراموش نمیکنم اما وقتی دیدم براشون مهم نیس که من دارم چی میکشم غصه رو بیخیال شدم و سعی کردم به زندگیم ادامه بدم باید کنار میومدم
اقوام بخاطر نامزد شدنم میومدن خونمون تبریک میگفتن پدر و مادرم خوشحال بودن ولی من حس نابود شدن زندگیمو داشتم چند باری محمد با خونوادش به خونمون اومده بودن خونوادم زیاد نمیذاشتن با محمد تنها باشم فقط اسمش دوران نامزدی بود
بعد از ماه صفر قرار بود عقد کنیم همش فکر میکردم تو این مدت شاید یه معجزه ای بشه ک نامزدی بهم بخوره اصلا نمیتونستم فکرشم بکنم با کسی که دوسش نداشتم زندگی کنم
شب اخر ماه صفر بود فرداش قرار بود بریم واسه آزمایش خون اما نه شوقی داشتم هیچ وقت پدرمو نمیبخشم زندگی من بود اما برایش تصمیم گرفت
رفتیم واسه ازمایش خون وقتی جواب ازمایشا اومد جواب اعتیادش مثبت بود خوشحال شدم گفتم دگ ازدواج بهم خورد و نجات پیدا کردم
محمد_ من معتاد نیستم من قرص مسکن خوردم واسه دندون دردم
بابام _اخه مگ تو نمیدونستی دارم میرم آزمایش
_ببخشید حاجی اشتباه کردم
_اشکال نداره پسرم یه آزمایش دیگ بعدا میدی
تا چند روزی ک قرار بود برای آزمایش مجدد بریم خدا خدا میکردم واقعا معتاد باشه چون قرار شد اگه معتاد بود همه چی بهم بزنیم
روز ازمایش رسید وقتی میخاستن برن منم همراه پدرم رفتم تا مطمعن شم معتاد نیس اما محمد معتاد نبود دنیا روی سرم خراب شد
پانزدهم اذر بود که من به عقد کسی دراومدم که بی دلیل ازش متنفر بودم شاید دلیلش زوری بود این ازدواج بود
لباس سفیدی پوشیدم و پدرم پیشانیم را بوسید
_مبارکت باشه دخترم
با خشم و نفرت تو چشمای پدرم نگا کردم
_بله رو میگی دگ اره سحر جونم
_حالا شدم سحر جونم ازتون بدم میاد
_باز بهت رو دادم دختره نمک نشناس راه بیفت محضر دیر شد
سر سفره عقد غمگین ترین ادم روی زمین بودم و گاهی نگاهی به پدرم میکرد تا شاید دلش به رحم بیاد اما نگاه پدرم پر از بود که اگه بله رو نگم نونم تو روغنه
برای بار سوم که عاقد ازم پرسید بله رو گفتم من شدم همسر شرعی محمد #رمان #داستان #سرگذشت #دنیای_سحر
قسمت ششم دنیای سحر💙
چند روزی خودمو تو اتاق حبس کردم نه غذا میخوردم نه حرف میزدم کارم شده بود غصه خوردن اون روزا رو هیچوقت فراموش نمیکنم اما وقتی دیدم براشون مهم نیس که من دارم چی میکشم غصه رو بیخیال شدم و سعی کردم به زندگیم ادامه بدم باید کنار میومدم
اقوام بخاطر نامزد شدنم میومدن خونمون تبریک میگفتن پدر و مادرم خوشحال بودن ولی من حس نابود شدن زندگیمو داشتم چند باری محمد با خونوادش به خونمون اومده بودن خونوادم زیاد نمیذاشتن با محمد تنها باشم فقط اسمش دوران نامزدی بود
بعد از ماه صفر قرار بود عقد کنیم همش فکر میکردم تو این مدت شاید یه معجزه ای بشه ک نامزدی بهم بخوره اصلا نمیتونستم فکرشم بکنم با کسی که دوسش نداشتم زندگی کنم
شب اخر ماه صفر بود فرداش قرار بود بریم واسه آزمایش خون اما نه شوقی داشتم هیچ وقت پدرمو نمیبخشم زندگی من بود اما برایش تصمیم گرفت
رفتیم واسه ازمایش خون وقتی جواب ازمایشا اومد جواب اعتیادش مثبت بود خوشحال شدم گفتم دگ ازدواج بهم خورد و نجات پیدا کردم
محمد_ من معتاد نیستم من قرص مسکن خوردم واسه دندون دردم
بابام _اخه مگ تو نمیدونستی دارم میرم آزمایش
_ببخشید حاجی اشتباه کردم
_اشکال نداره پسرم یه آزمایش دیگ بعدا میدی
تا چند روزی ک قرار بود برای آزمایش مجدد بریم خدا خدا میکردم واقعا معتاد باشه چون قرار شد اگه معتاد بود همه چی بهم بزنیم
روز ازمایش رسید وقتی میخاستن برن منم همراه پدرم رفتم تا مطمعن شم معتاد نیس اما محمد معتاد نبود دنیا روی سرم خراب شد
پانزدهم اذر بود که من به عقد کسی دراومدم که بی دلیل ازش متنفر بودم شاید دلیلش زوری بود این ازدواج بود
لباس سفیدی پوشیدم و پدرم پیشانیم را بوسید
_مبارکت باشه دخترم
با خشم و نفرت تو چشمای پدرم نگا کردم
_بله رو میگی دگ اره سحر جونم
_حالا شدم سحر جونم ازتون بدم میاد
_باز بهت رو دادم دختره نمک نشناس راه بیفت محضر دیر شد
سر سفره عقد غمگین ترین ادم روی زمین بودم و گاهی نگاهی به پدرم میکرد تا شاید دلش به رحم بیاد اما نگاه پدرم پر از بود که اگه بله رو نگم نونم تو روغنه
برای بار سوم که عاقد ازم پرسید بله رو گفتم من شدم همسر شرعی محمد #رمان #داستان #سرگذشت #دنیای_سحر
۵۹.۸k
۱۱ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.