ᴘᴀʀᴛ ۴
ᴘᴀʀᴛ ۴
تا به خودم اومدم متوجه شدم چراغ ها و روشنایی هایی که دارم میبینم خیلی قشنگتر از اسمونه....
پلک نمیزدم و ثابت مونده بودم...به چراغ هایی که دور وسیله های قدیمی شهربازی پیچیده بودن خیره شده بودم...از لحظه ای که روشنایی جاشو به تاریکی داد و چشمام توان واضح دیدن وسایل اونجا رو داشت باخودم گفتم اگر یه انگشت به هر کدوم از اینا بخوره پودر میشن و میریزن...اکسیژن حسابی روی قسمت های آهنی وسایل تاثیر گذاشته بود و همه قرمز شده بودن...اما صندلی ها و اتاقک های چرخ و فلک برق میزدن...
+ا..اینا دیگه چین؟
_یک ساعته بهشون زل زدی...هنوز نفهمیدی چین؟
+فهمیدم چین...نفهمیدم ما اینجا چیکار میکنیم...
_خب...دفعه ی اولی که با هم رفتیم شهربازی هفده سالم بود....سوار چرخ و فلک توی آسمون بهم گفتی دوست داری یه روز کامل شهربازی برای تو باشه تا بتونی از منظره لذت ببری و سر و صدای مردم مزاحم خلوتت نشه......
درسته که اینجا مال چندین سال پیشه و الآنم شبه...ولی من مطمئنم میتونیم سوار وسایلاش بشیم...
+ولی من مطمئن نیستم...یه نگاه بهشون بنداز....دو روز دیگه آفتاب بخورن مثل دندون شیری از سر جاشون کنده میشن..بیخیال...بیا بریم خونه من با مین هه شام بخوریم هوم؟
_یاا..من و جه سونگ کلی وقت گذاشتیم تا این چراغا رو تعمیر کنیم...باید تک تک اینارو سوار شیم...
+این شوخی قشنگی نیست...بیخیال شو و به جوونیت رحم کن...
_اول از همه قراره از اون بالا بپری..
با دستش به یه جای پل مانندی که خیلی بلند بود اشاره میکرد...نگاهی توی چشماش کردم و دستش رو با عصبانیت گرفتم توی مشتم..
+هی دیوونه تو میخوای بری برو...من نمیام...
_چرا؟
+دلیلش واقعا معلوم نیست؟
_هوفففف....پس لااقل بیا بریم بالا..
به سختی توی هوای سرد به بالای برج رسیدیم و به نرده ها تکیه دادیم...
+از این بالا قشنگتر به نظر میرسه...
_میدونی چی قشنگترش میکنه؟
+هوم؟
_در حال حرکت ببینشون...
تا به خودم اومدم متوجه شدم چراغ ها و روشنایی هایی که دارم میبینم خیلی قشنگتر از اسمونه....
پلک نمیزدم و ثابت مونده بودم...به چراغ هایی که دور وسیله های قدیمی شهربازی پیچیده بودن خیره شده بودم...از لحظه ای که روشنایی جاشو به تاریکی داد و چشمام توان واضح دیدن وسایل اونجا رو داشت باخودم گفتم اگر یه انگشت به هر کدوم از اینا بخوره پودر میشن و میریزن...اکسیژن حسابی روی قسمت های آهنی وسایل تاثیر گذاشته بود و همه قرمز شده بودن...اما صندلی ها و اتاقک های چرخ و فلک برق میزدن...
+ا..اینا دیگه چین؟
_یک ساعته بهشون زل زدی...هنوز نفهمیدی چین؟
+فهمیدم چین...نفهمیدم ما اینجا چیکار میکنیم...
_خب...دفعه ی اولی که با هم رفتیم شهربازی هفده سالم بود....سوار چرخ و فلک توی آسمون بهم گفتی دوست داری یه روز کامل شهربازی برای تو باشه تا بتونی از منظره لذت ببری و سر و صدای مردم مزاحم خلوتت نشه......
درسته که اینجا مال چندین سال پیشه و الآنم شبه...ولی من مطمئنم میتونیم سوار وسایلاش بشیم...
+ولی من مطمئن نیستم...یه نگاه بهشون بنداز....دو روز دیگه آفتاب بخورن مثل دندون شیری از سر جاشون کنده میشن..بیخیال...بیا بریم خونه من با مین هه شام بخوریم هوم؟
_یاا..من و جه سونگ کلی وقت گذاشتیم تا این چراغا رو تعمیر کنیم...باید تک تک اینارو سوار شیم...
+این شوخی قشنگی نیست...بیخیال شو و به جوونیت رحم کن...
_اول از همه قراره از اون بالا بپری..
با دستش به یه جای پل مانندی که خیلی بلند بود اشاره میکرد...نگاهی توی چشماش کردم و دستش رو با عصبانیت گرفتم توی مشتم..
+هی دیوونه تو میخوای بری برو...من نمیام...
_چرا؟
+دلیلش واقعا معلوم نیست؟
_هوفففف....پس لااقل بیا بریم بالا..
به سختی توی هوای سرد به بالای برج رسیدیم و به نرده ها تکیه دادیم...
+از این بالا قشنگتر به نظر میرسه...
_میدونی چی قشنگترش میکنه؟
+هوم؟
_در حال حرکت ببینشون...
۵.۱k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.