ᴘᴀʀᴛ ۵
ᴘᴀʀᴛ ۵
_میدونی چی قشنگترش میکنه؟
+هوم؟
_در حال حرکت ببینشون...
+هوم؟!؟منظورت چیه؟
_میخوایم بپریم
+ها؟از کجا...چجوری
بدون هیچ حرفی با یه پوزخند رفت سمت نرده ی پل و یه چیز شبیه طناب آورد...
_بیا..
+واقعا میخوای از این فاصله بپری؟
_اوهوم
+خب من میرم از پایین نگات میکنم...
برگشتم و سمت پله ها قدم برداشتم که دستمو کشید و بردم لب پرتگاه..
_تو که هنوز امتحان نکردی...اگر خوشت اومد چی؟
+اگر مردم چی؟این وسایلا پوسیدن...
_اگر به حرفات ادامه بدی مطمئن میشم وسایلا نپوسیدن...اعتماد تو نسبت به من پوسیده...
با چهره ای نگران به چشماش زل زده بودم و هرچی التماس داشتم توی نگاهم ریختم..
_اونطوری به من نگاه نکن.....جای ترس نیست..من کنارتم..
کمربند رو دور کمرم بست و محکمش کرد...بعد از خودش رو بست و از اتصالش با میله مطمئن شد...
_چشماتو نبند و به اطراف نگاه کن..
+هنوز پشیمون نشدی؟(با اضطراب)
_با شماره ی سه میپریم...
+خیلی خب...یه لحظه صبر کن(با داد)
_اینقد نترس بیب...من اینجام...از بدگرلی مثل تو ترس از ارتفاع بعیده...آروم باش و فقط از سقوطمون لذت ببر خب؟میتونم قول بدم که هیچ اتفاقی برات نیفته...
+خیلی خب...با شماره سه...
_اماده ای؟
+اوهوم
_یک........دو.......
_+سه
سقوط.....کلمه ی آشنایی توی لغت نامه ی زندگی من بود....اما این سقوط با همه ی تجربه هام فرق داشت...همیشه زمانی که سقوط میکنی همه تنهات گذاشتن و کسی برات نمونده....برای همین دیگه دلیلی برای ادامه دادن نداری و اون موقعست که گوشه ی وان حموم زانوتو بغل میکنی و شروع میکنی به اشک ریختن...این برای آدم های ضعیفه...کسایی که اینقد سقوط کردن که بال درآوردن اینشکلی نیستن...من بال هایی شکسته دارم...شکستن بال بیشتر از کز کردن گوشه ی حموم درد داره...اما همیشه یه نفر سر میرسه که بال هاتو مداوا کنه و پرواز کردنو یادت بده...با این سقوط پرواز رو یاد گرفتم...اعتماد مهمترین چیز توی ترمیم بال هاته...بعضی وقتا باید چشم بسته اعتماد کنی...اما من چشمام باز بود و دور و اطراف رو میدیدم...ناجی من درست میگفت...دیدن چراغ ها در حال حرکت قشنگتره...
این سقوط فرق داشت چون تنها نبودم...چون کسی بود که با چنگ زدن به بدن گرمش ترس توی دلم رو خالی کنم...
قبل از گفتن سه دستاشو دور کمرم حلقه کرد...سرم رو توی سینش فرو بردم و سعی کردم دورمو نبینم ولی با پیچیدن پاهام دور کمرش آروم شدم و نگاهمو به ستاره های روی زمین که دور وسایل قدیمی شهربازی پیچیده شده بودن دادم..بعد از مدت کوتاهی به زمین رسیدیم و روی تشک بزرگ بادی افتادیم...
_خب چطور بود؟(با پوزخند)
((خبگایزدوروزدیگهتاالبوم🥲))
امشب دوتا پارت آپ کردمااا..
لایکپلیز
_میدونی چی قشنگترش میکنه؟
+هوم؟
_در حال حرکت ببینشون...
+هوم؟!؟منظورت چیه؟
_میخوایم بپریم
+ها؟از کجا...چجوری
بدون هیچ حرفی با یه پوزخند رفت سمت نرده ی پل و یه چیز شبیه طناب آورد...
_بیا..
+واقعا میخوای از این فاصله بپری؟
_اوهوم
+خب من میرم از پایین نگات میکنم...
برگشتم و سمت پله ها قدم برداشتم که دستمو کشید و بردم لب پرتگاه..
_تو که هنوز امتحان نکردی...اگر خوشت اومد چی؟
+اگر مردم چی؟این وسایلا پوسیدن...
_اگر به حرفات ادامه بدی مطمئن میشم وسایلا نپوسیدن...اعتماد تو نسبت به من پوسیده...
با چهره ای نگران به چشماش زل زده بودم و هرچی التماس داشتم توی نگاهم ریختم..
_اونطوری به من نگاه نکن.....جای ترس نیست..من کنارتم..
کمربند رو دور کمرم بست و محکمش کرد...بعد از خودش رو بست و از اتصالش با میله مطمئن شد...
_چشماتو نبند و به اطراف نگاه کن..
+هنوز پشیمون نشدی؟(با اضطراب)
_با شماره ی سه میپریم...
+خیلی خب...یه لحظه صبر کن(با داد)
_اینقد نترس بیب...من اینجام...از بدگرلی مثل تو ترس از ارتفاع بعیده...آروم باش و فقط از سقوطمون لذت ببر خب؟میتونم قول بدم که هیچ اتفاقی برات نیفته...
+خیلی خب...با شماره سه...
_اماده ای؟
+اوهوم
_یک........دو.......
_+سه
سقوط.....کلمه ی آشنایی توی لغت نامه ی زندگی من بود....اما این سقوط با همه ی تجربه هام فرق داشت...همیشه زمانی که سقوط میکنی همه تنهات گذاشتن و کسی برات نمونده....برای همین دیگه دلیلی برای ادامه دادن نداری و اون موقعست که گوشه ی وان حموم زانوتو بغل میکنی و شروع میکنی به اشک ریختن...این برای آدم های ضعیفه...کسایی که اینقد سقوط کردن که بال درآوردن اینشکلی نیستن...من بال هایی شکسته دارم...شکستن بال بیشتر از کز کردن گوشه ی حموم درد داره...اما همیشه یه نفر سر میرسه که بال هاتو مداوا کنه و پرواز کردنو یادت بده...با این سقوط پرواز رو یاد گرفتم...اعتماد مهمترین چیز توی ترمیم بال هاته...بعضی وقتا باید چشم بسته اعتماد کنی...اما من چشمام باز بود و دور و اطراف رو میدیدم...ناجی من درست میگفت...دیدن چراغ ها در حال حرکت قشنگتره...
این سقوط فرق داشت چون تنها نبودم...چون کسی بود که با چنگ زدن به بدن گرمش ترس توی دلم رو خالی کنم...
قبل از گفتن سه دستاشو دور کمرم حلقه کرد...سرم رو توی سینش فرو بردم و سعی کردم دورمو نبینم ولی با پیچیدن پاهام دور کمرش آروم شدم و نگاهمو به ستاره های روی زمین که دور وسایل قدیمی شهربازی پیچیده شده بودن دادم..بعد از مدت کوتاهی به زمین رسیدیم و روی تشک بزرگ بادی افتادیم...
_خب چطور بود؟(با پوزخند)
((خبگایزدوروزدیگهتاالبوم🥲))
امشب دوتا پارت آپ کردمااا..
لایکپلیز
۵.۲k
۱۰ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.