ᴘᴀʀᴛ ۳
ᴘᴀʀᴛ ۳
_تو جز من کار دیگه ای نداری خب؟
+تو کی اینقد بزرگ شدی؟
_حتی بزرگتر از تو شدم؟
+هر چقدرم بزرگ شده باشی به پای من نمیرسی...
_قدم که اینو نمیگه...
+میشه زودتر سوپرازتو نشون بدی؟به مین هه قول دادم زود برم خونه و ببرمش بیرون...
بدون اینکه حرفی بزنه دستمو گرفت و به طرف ماشین رفتیم...
در رو برام باز کرد و خودشم پشت فرمون نشست....
+کجا میریم؟
_سوپرایزو لو میدن؟
چند مینی بود که حرفی بینمون رد و بدل نشد....دیشب خوابم نبرد و کم خوابیدم...چشمام داشت گرم میشد که زد روی ترمز....
_پیاده شو
نگاهی به تابلوی بالای در کردم و دست و پا شکسته حروف نامعلومی که آفتاب خورده بودن و کمرنگ شده بودن رو خوندم...
+این دیگه چه سوپرایزیه؟
از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد
_قول میدم بهترین شب عمرت بشه..
از ماشین پایین اومدم و با دقت بیشتری محوطه ی تاریک و خلوط رو به روم رو تماشا کردم...
+ای...
_بیخیال بهونه گرفتن..بیا بریم
دستمو گرفت و با سرعت به سمت محوطه ی ترسناکی که اسمشو گذاشته بود سوپرایز رفتیم
+(نفس نفس زدن)اینجا...چرا...اینقد..تاریکه؟
_خب بایدم تاریک باشه...وگرنه میفهمیدی چیه
+ولی..من..هنوزم..نفهمیدم..چیه
روشو برگردوند سمت در و رفت روی پنجه...دستشو بالا آورد و شروع کرد به تکون دادنش...
بعد از چند ثانیه چند تا چراغ شروع به پت پت و روشن شدن کردن....کم کم زیاد شدن و تا به خودم اومدم متوجه شدم چراغ ها و روشنایی هایی که دارم میبینم خیلی قشنگتر از اسمونه....
_تو جز من کار دیگه ای نداری خب؟
+تو کی اینقد بزرگ شدی؟
_حتی بزرگتر از تو شدم؟
+هر چقدرم بزرگ شده باشی به پای من نمیرسی...
_قدم که اینو نمیگه...
+میشه زودتر سوپرازتو نشون بدی؟به مین هه قول دادم زود برم خونه و ببرمش بیرون...
بدون اینکه حرفی بزنه دستمو گرفت و به طرف ماشین رفتیم...
در رو برام باز کرد و خودشم پشت فرمون نشست....
+کجا میریم؟
_سوپرایزو لو میدن؟
چند مینی بود که حرفی بینمون رد و بدل نشد....دیشب خوابم نبرد و کم خوابیدم...چشمام داشت گرم میشد که زد روی ترمز....
_پیاده شو
نگاهی به تابلوی بالای در کردم و دست و پا شکسته حروف نامعلومی که آفتاب خورده بودن و کمرنگ شده بودن رو خوندم...
+این دیگه چه سوپرایزیه؟
از ماشین پیاده شد و در سمت منو باز کرد
_قول میدم بهترین شب عمرت بشه..
از ماشین پایین اومدم و با دقت بیشتری محوطه ی تاریک و خلوط رو به روم رو تماشا کردم...
+ای...
_بیخیال بهونه گرفتن..بیا بریم
دستمو گرفت و با سرعت به سمت محوطه ی ترسناکی که اسمشو گذاشته بود سوپرایز رفتیم
+(نفس نفس زدن)اینجا...چرا...اینقد..تاریکه؟
_خب بایدم تاریک باشه...وگرنه میفهمیدی چیه
+ولی..من..هنوزم..نفهمیدم..چیه
روشو برگردوند سمت در و رفت روی پنجه...دستشو بالا آورد و شروع کرد به تکون دادنش...
بعد از چند ثانیه چند تا چراغ شروع به پت پت و روشن شدن کردن....کم کم زیاد شدن و تا به خودم اومدم متوجه شدم چراغ ها و روشنایی هایی که دارم میبینم خیلی قشنگتر از اسمونه....
۴.۷k
۰۶ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.