رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۵
از خشم نفس نفس میزدم.
درآخر کیفمو برداشتم و به سمتش رفتم.
برگه رو به قفسهی سینهش کوبیدم و از کنارش رد
شدم.
خواستم دستگیره رو پایین بکشم که گفت: اگه
پاتونو بیرون گذاشتید دیگه هیچوقت سر کلاس نیاین.
چشمهامو بستم و دندونهامو روي هم فشار دادم.
عطیه: بیا بشین مطهره.
با کمی مکث چرخیدم.
دست به جیب بهم نگاه میکرد.
پوزخندي زدم.
اگه یه درصد امکان داشت قبول کنم اون یه درصدم
دیگه از بین رفته.
به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم.
از عصبانیت میخواستم کلشو بگیرم و صدبار بکوبم
به دیوار تا جونش دراد.
بالاخره وقت امتحان تموم شد.
تموم مدت درحالی که دیگه اخلاقم سگی و اخمهام شدید توي هم بود دست به سینه به زمین نگاه می
کردم.
عطیه و محدثه هم میدونستند نباید باهام حرف
بزنند تا وقتی که آروم بشم وگرنه بدجور پاچشونو
میگرفتم.
-امروز کلاسو زودتر تموم میکنم، میتونید برید.
اولین نفر بلند شدم و به کیفم چنگ زدم و به سمت
در رفتم اما با صداش متوقف شدم.
-خانم موسوي شما بمونید.
قدمی برداشتم که اینبار محکم و جدي گفت: بهتون
گفتم بمونید، نشنیدید؟
دندونهامو روي هم فشار دادم.
بعضی ها نگاهی بهم انداختند و بیرون رفتند.
کلاس که خالی شد رو به اون دوتا گفت: شما هم
برید.
بیرون رفتند.
تموم مدت پشتم بهش بودم.
از کنارم رد شد و در کلاسو بست.
دست به سینه به در و دیوار نگاه کردم.
رو به روم وایساد.
-اون فقط یه تنبیه بود، نگران نباش، نمرشو واست
میذارم.
پوزخندي زدم و حرفی نزدم.
یه دفعه چونمو محکم گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
با اخم گفت: جوري رفتار نکن انگار بیگناهی.
شونهاي بالا انداختم.
-منکه کاري نکردم.
پوزخندي زد و چرخید.
کتشو بالا زد.
-پس این چیه؟
میون عصبانیتم خندم گرفت که لبمو به دندون
گرفتم.
به سمتم چرخید.
-اصلا آره کار من بود، حقتونه دلم خنک شد.
-پس تنبیه منم حقت بود
با اخم گفتم: شما حق نداشتید اینجور جلوي بچهها
منو ضایع کنید.
پوزخندي زد.
-نه که تو نکردي! مثل این میمونه که خرابکاري
کردم.
اینبار خندیدم که حرص نگاهشو پر کرد.
-نخند مطهره.
با خنده گفتم: وایی استاد خیلی باید مواظب باشید
که کتتون بالا نره وگرنه...
خنده نذاشت حرف بزنم.
کمی خم شدم و صداي خندهم تو کل کلاس پیچید.
یه دفعه یقهمو گرفت و به دیوار کوبیدم و بلافاصله لبشو روي لبم گذاشت که چشمهام تا آخرین حد
ممکن گرد شدند.
حریصانه میبوسیدم.
تو گلو صداش زدم که لبشو روي لبم فشرد و دلم
هري ریخت.
دستشو روي قفسهی سینهم گذاشت و خوب به
دیوار و خودش چسبوندم که ضربان قلبم روي هزار
رفت.
دستهامو روي شونههاش گذاشتم تا به عقب
ببرمش اما زور من کجا و زور اون کجا.
داشتم نفس کم میاوردم که ازم جدا شد و نفس زنان
به لبم نگاه کرد.
#پارت_۷۵
از خشم نفس نفس میزدم.
درآخر کیفمو برداشتم و به سمتش رفتم.
برگه رو به قفسهی سینهش کوبیدم و از کنارش رد
شدم.
خواستم دستگیره رو پایین بکشم که گفت: اگه
پاتونو بیرون گذاشتید دیگه هیچوقت سر کلاس نیاین.
چشمهامو بستم و دندونهامو روي هم فشار دادم.
عطیه: بیا بشین مطهره.
با کمی مکث چرخیدم.
دست به جیب بهم نگاه میکرد.
پوزخندي زدم.
اگه یه درصد امکان داشت قبول کنم اون یه درصدم
دیگه از بین رفته.
به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم.
از عصبانیت میخواستم کلشو بگیرم و صدبار بکوبم
به دیوار تا جونش دراد.
بالاخره وقت امتحان تموم شد.
تموم مدت درحالی که دیگه اخلاقم سگی و اخمهام شدید توي هم بود دست به سینه به زمین نگاه می
کردم.
عطیه و محدثه هم میدونستند نباید باهام حرف
بزنند تا وقتی که آروم بشم وگرنه بدجور پاچشونو
میگرفتم.
-امروز کلاسو زودتر تموم میکنم، میتونید برید.
اولین نفر بلند شدم و به کیفم چنگ زدم و به سمت
در رفتم اما با صداش متوقف شدم.
-خانم موسوي شما بمونید.
قدمی برداشتم که اینبار محکم و جدي گفت: بهتون
گفتم بمونید، نشنیدید؟
دندونهامو روي هم فشار دادم.
بعضی ها نگاهی بهم انداختند و بیرون رفتند.
کلاس که خالی شد رو به اون دوتا گفت: شما هم
برید.
بیرون رفتند.
تموم مدت پشتم بهش بودم.
از کنارم رد شد و در کلاسو بست.
دست به سینه به در و دیوار نگاه کردم.
رو به روم وایساد.
-اون فقط یه تنبیه بود، نگران نباش، نمرشو واست
میذارم.
پوزخندي زدم و حرفی نزدم.
یه دفعه چونمو محکم گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
با اخم گفت: جوري رفتار نکن انگار بیگناهی.
شونهاي بالا انداختم.
-منکه کاري نکردم.
پوزخندي زد و چرخید.
کتشو بالا زد.
-پس این چیه؟
میون عصبانیتم خندم گرفت که لبمو به دندون
گرفتم.
به سمتم چرخید.
-اصلا آره کار من بود، حقتونه دلم خنک شد.
-پس تنبیه منم حقت بود
با اخم گفتم: شما حق نداشتید اینجور جلوي بچهها
منو ضایع کنید.
پوزخندي زد.
-نه که تو نکردي! مثل این میمونه که خرابکاري
کردم.
اینبار خندیدم که حرص نگاهشو پر کرد.
-نخند مطهره.
با خنده گفتم: وایی استاد خیلی باید مواظب باشید
که کتتون بالا نره وگرنه...
خنده نذاشت حرف بزنم.
کمی خم شدم و صداي خندهم تو کل کلاس پیچید.
یه دفعه یقهمو گرفت و به دیوار کوبیدم و بلافاصله لبشو روي لبم گذاشت که چشمهام تا آخرین حد
ممکن گرد شدند.
حریصانه میبوسیدم.
تو گلو صداش زدم که لبشو روي لبم فشرد و دلم
هري ریخت.
دستشو روي قفسهی سینهم گذاشت و خوب به
دیوار و خودش چسبوندم که ضربان قلبم روي هزار
رفت.
دستهامو روي شونههاش گذاشتم تا به عقب
ببرمش اما زور من کجا و زور اون کجا.
داشتم نفس کم میاوردم که ازم جدا شد و نفس زنان
به لبم نگاه کرد.
۵۷۰
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.