رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۷۳
از عمد خیلی زودتر اومده بودم که کسی نباشه.
به میز تکیه دادم و خونسرد گفتم: خب بچهها چه
خبر؟ درسو خوندید؟
محدثه سرشو خاروند.
-آره، فکر کنم امروز از ده بالاتر نمیام.
خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
کم کم همهی بچهها اومدند و نشستند.
عدهاي امتحان امروز رو مرور میکردند و عدهاي هم
بیخیال حرف میزدند.
با وارد شدن سریع چندتا بچهها فهمیدم که استاد
داره میاد.
هر سه تامون سریع به سمت صندلیهامون رفتیم و
نشستیم.
عطیه با خنده آروم گفت: چه شود!
آروم خندیدم.
گفتم یه بلایی سرت میارم استاد جون، حالا حرص
منو در میاري؟
فقط خداکنه همینجوري بشینه نگاهش به نشیمن
صندلی نخوره وگرنه نقشهم بر فنا میره.
با وارد شدنش همه بلند شدیم.
چندتا از بچهها سلامی کردند که جوابشونو داد.
کیفشو روي میز گذاشت.
-یه کم دوره کنید بعد امتحان میگیرم.
عدهاي بچهها شروع کردند به حرف زدن که تو
کلاس همهمهاي شد.
از بین حرفهاشون یه چیز مشترك بود و اونم اینکه
"امتحان نگیرید."
با اخم دستشو بالا گرفت و محکم گفت: بسه، یه
جوري دارید میگید انگار بیست تا صفحه باید می
خوندید! اعتراضی نباشه من امتحانمو میگیرم.
پوست لبمو به بازي گرفتم.
د بشین.
نگاهی بهم انداخت که سریع کتابمو جلوي صورتم گرفتم.
با کمی مکث کتابو پایین آوردم.
کتشو از تنش درآورد که هیکل لامصبش بهتر
نمایان شد.
بعضی از دخترا بهش اشاره میکردند و پچ پچ می
کردند.
"شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی"
سرمو به چپ و راست تکون دادم و لبمو گاز گرفتم.
استغفراالله!
بهش نگاه کردم که دیدم همینطور که دنبال یه
چیزي توي کیفش میگرده نگاهش روي لبمه که
سریع ولش کردم و با حرص بهش چشم دوختم.
نگاهش خندون شد و برگههاییو از کیفش بیرون
آورد.
چشم هیز!
با پام روي زمین ضرب گرفتم.
بشین.
بالاخره صندلیو بیرون کشید که آب دهنمو با
استرس قورت دادم.
نگاه نکن، لطفا.
طبق خواستم بدون نگاه کردن روش نشست که
نزدیک بود نیشم باز بشه ولی زود جلوي خودمو
گرفتم.
اون دوتا خندون بهم نگاه کردند.
سرمو پایین انداختم و با خودکار روي میز ضرب
گرفتم.
لبمو گاز میگرفتم تا نزنم زیر خنده.
بالاخره بلند شد که بهش نگاه کردم.
به سمت در رفت تا در رو ببنده که به پشتش نگاه
کردم.
با دیدن اینکه نقشم جواب داده و حسابی چرب
شده دستمو جلوي دهنم گرفتم تا نخندم.
انگار بچههاي کلاسم متوجهش شدند که عدهاي
دستشونو جلوي دهنشون گرفتند.
یکی از پسرا خندون گفت: ببخشید استاد.
بهش نگاه کرد که با خنده ادامه داد: انگار پشت مبارکتون یه مشکلی داره.
نزدیک بود از خنده ریسه برم اما لبمو محکم گاز
گرفتم.
با اخم گفت: چه مشکلی؟
یکی از دخترا خندون گفت: آینه بیارم ببینید.
#پارت_۷۳
از عمد خیلی زودتر اومده بودم که کسی نباشه.
به میز تکیه دادم و خونسرد گفتم: خب بچهها چه
خبر؟ درسو خوندید؟
محدثه سرشو خاروند.
-آره، فکر کنم امروز از ده بالاتر نمیام.
خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
کم کم همهی بچهها اومدند و نشستند.
عدهاي امتحان امروز رو مرور میکردند و عدهاي هم
بیخیال حرف میزدند.
با وارد شدن سریع چندتا بچهها فهمیدم که استاد
داره میاد.
هر سه تامون سریع به سمت صندلیهامون رفتیم و
نشستیم.
عطیه با خنده آروم گفت: چه شود!
آروم خندیدم.
گفتم یه بلایی سرت میارم استاد جون، حالا حرص
منو در میاري؟
فقط خداکنه همینجوري بشینه نگاهش به نشیمن
صندلی نخوره وگرنه نقشهم بر فنا میره.
با وارد شدنش همه بلند شدیم.
چندتا از بچهها سلامی کردند که جوابشونو داد.
کیفشو روي میز گذاشت.
-یه کم دوره کنید بعد امتحان میگیرم.
عدهاي بچهها شروع کردند به حرف زدن که تو
کلاس همهمهاي شد.
از بین حرفهاشون یه چیز مشترك بود و اونم اینکه
"امتحان نگیرید."
با اخم دستشو بالا گرفت و محکم گفت: بسه، یه
جوري دارید میگید انگار بیست تا صفحه باید می
خوندید! اعتراضی نباشه من امتحانمو میگیرم.
پوست لبمو به بازي گرفتم.
د بشین.
نگاهی بهم انداخت که سریع کتابمو جلوي صورتم گرفتم.
با کمی مکث کتابو پایین آوردم.
کتشو از تنش درآورد که هیکل لامصبش بهتر
نمایان شد.
بعضی از دخترا بهش اشاره میکردند و پچ پچ می
کردند.
"شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی"
سرمو به چپ و راست تکون دادم و لبمو گاز گرفتم.
استغفراالله!
بهش نگاه کردم که دیدم همینطور که دنبال یه
چیزي توي کیفش میگرده نگاهش روي لبمه که
سریع ولش کردم و با حرص بهش چشم دوختم.
نگاهش خندون شد و برگههاییو از کیفش بیرون
آورد.
چشم هیز!
با پام روي زمین ضرب گرفتم.
بشین.
بالاخره صندلیو بیرون کشید که آب دهنمو با
استرس قورت دادم.
نگاه نکن، لطفا.
طبق خواستم بدون نگاه کردن روش نشست که
نزدیک بود نیشم باز بشه ولی زود جلوي خودمو
گرفتم.
اون دوتا خندون بهم نگاه کردند.
سرمو پایین انداختم و با خودکار روي میز ضرب
گرفتم.
لبمو گاز میگرفتم تا نزنم زیر خنده.
بالاخره بلند شد که بهش نگاه کردم.
به سمت در رفت تا در رو ببنده که به پشتش نگاه
کردم.
با دیدن اینکه نقشم جواب داده و حسابی چرب
شده دستمو جلوي دهنم گرفتم تا نخندم.
انگار بچههاي کلاسم متوجهش شدند که عدهاي
دستشونو جلوي دهنشون گرفتند.
یکی از پسرا خندون گفت: ببخشید استاد.
بهش نگاه کرد که با خنده ادامه داد: انگار پشت مبارکتون یه مشکلی داره.
نزدیک بود از خنده ریسه برم اما لبمو محکم گاز
گرفتم.
با اخم گفت: چه مشکلی؟
یکی از دخترا خندون گفت: آینه بیارم ببینید.
۲۷۶
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.