استاد کیم فصل
استاد کیم (فصل۲ )
پارت ۱۱۱
همه جلو پنچره ایستاده بودن تهیونگ نگاه میکردن
مینو ... یعنی داستان من اینجوری تموم میشه بدونه تهیونگ
اشک ای از گوشه چشم اش سرازیر شد و به تهیونگ خیره بود
خورشید به چشم میخورد که مینو هنوز هم جلو پنجره ایستاده بود خانم و آقا لی رفتن ولی آقا و خانم کیم منتظر بودن
یونهی : مینو بیا بشین تو ح*امله ای
این بار مینو اعتراض نکرد و سمته صندلی رفت و نشست به گوشه ای خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد خسته و بی حال نگاه اش رو افتاد سمته لباس خ*ونی و با خنده گفت
مینو: تهیونگ گفت این لباس رو بپوشم ولی ببین چی شده یونهی
یونهی نگران گفت خنده مینو نگاه میکرد
یونهی : یون....یون وو بیا
یون وو سمته مینو رفت و جلو اش رو یک پا اش نشست
یون وو : مینو به خودت بیا مگه نمیدونی تهیونگ حالش خوب میشه
مینو باز هم با خنده گفت
مینو : اون .. این لباس رو خیلی دوست داشتم ولی من .. گفتم دوست ندارم از نبودنش دیونه میشم بدونه اون هیچ نفس نمیتونم بکشم آخه چرا همش ما مگه ما چیکار کردیم چرا نمیتونیم به هم برسیم
یون وو : نگران نباش چند بار بگم اون حالش خوب میشه خودت و بچت رو تو خطر ننداز باشه
مینو سری تکون داد و یون وو مینو را بلند شد سمته یه اتاق خالی برد
رو تخت دراز کشید و پتو رو کشید روش
پرستار با سرم به دست وارد اتاق شد
مینو: داداش اگه خبری شد بیدارم کن وقتی تهیونگ بیدار شد منو بیدار کن باشه
یون وو از ناراحتی سری تکون داد و سرم رو روشن کرد کم کم چشم های مینو بسته شده
》》》》》》》》》》》》》》》ظهر ساعت ۱۴
چشم هایش را باز کرد و سقف سفید بیمارستان خیره شد از سر گیچه دست اش را کذاشت رو شقیقه هایش
رو تخت نشست و کفش هایش را پاش کرد سمته در قدم برداشت و در را باز کرد از چهار چون در گذشت و سمته اتاق تهیونگ رفت در باز بود خنده بر لبه مینو نشست
مینو ... یعنی حالش خوب شده
با خنده وارد اتاق شد ولی با جسم بی جون تهیونگ مواج شد دستگاه ها خاموش بودن
مینو ... تهیونگ
با دادصدا زد و سمته تخت رفت دست سرد تهیونگ را گرفت
دکتر: تسلیت میگم بیمار تهیونگ رو از دست دادیم تشنج کرده بود و نتونستیم نجات اش بدیم
مینو با صدا بلند خندید و دست هایش را تو موهایش برد باز هم با صدا بلند میخندید
مینو : این دروغه این دروغه تهیونگ من حالش خوبه چی داری میگی تو
دوباره سمته تخت رفت و دست تهیونگ را گرفت و بوسی رو پیشانیه سرد تهیونگ گذاشت یعنی دیگه زندگیش تموم بود دردی که تو قلب اش بود الان بود نمیدونست که چه دردیه وقتی
@Yonjin953
پارت ۱۱۱
همه جلو پنچره ایستاده بودن تهیونگ نگاه میکردن
مینو ... یعنی داستان من اینجوری تموم میشه بدونه تهیونگ
اشک ای از گوشه چشم اش سرازیر شد و به تهیونگ خیره بود
خورشید به چشم میخورد که مینو هنوز هم جلو پنجره ایستاده بود خانم و آقا لی رفتن ولی آقا و خانم کیم منتظر بودن
یونهی : مینو بیا بشین تو ح*امله ای
این بار مینو اعتراض نکرد و سمته صندلی رفت و نشست به گوشه ای خیره شده بود و هیچ حرفی نمیزد خسته و بی حال نگاه اش رو افتاد سمته لباس خ*ونی و با خنده گفت
مینو: تهیونگ گفت این لباس رو بپوشم ولی ببین چی شده یونهی
یونهی نگران گفت خنده مینو نگاه میکرد
یونهی : یون....یون وو بیا
یون وو سمته مینو رفت و جلو اش رو یک پا اش نشست
یون وو : مینو به خودت بیا مگه نمیدونی تهیونگ حالش خوب میشه
مینو باز هم با خنده گفت
مینو : اون .. این لباس رو خیلی دوست داشتم ولی من .. گفتم دوست ندارم از نبودنش دیونه میشم بدونه اون هیچ نفس نمیتونم بکشم آخه چرا همش ما مگه ما چیکار کردیم چرا نمیتونیم به هم برسیم
یون وو : نگران نباش چند بار بگم اون حالش خوب میشه خودت و بچت رو تو خطر ننداز باشه
مینو سری تکون داد و یون وو مینو را بلند شد سمته یه اتاق خالی برد
رو تخت دراز کشید و پتو رو کشید روش
پرستار با سرم به دست وارد اتاق شد
مینو: داداش اگه خبری شد بیدارم کن وقتی تهیونگ بیدار شد منو بیدار کن باشه
یون وو از ناراحتی سری تکون داد و سرم رو روشن کرد کم کم چشم های مینو بسته شده
》》》》》》》》》》》》》》》ظهر ساعت ۱۴
چشم هایش را باز کرد و سقف سفید بیمارستان خیره شد از سر گیچه دست اش را کذاشت رو شقیقه هایش
رو تخت نشست و کفش هایش را پاش کرد سمته در قدم برداشت و در را باز کرد از چهار چون در گذشت و سمته اتاق تهیونگ رفت در باز بود خنده بر لبه مینو نشست
مینو ... یعنی حالش خوب شده
با خنده وارد اتاق شد ولی با جسم بی جون تهیونگ مواج شد دستگاه ها خاموش بودن
مینو ... تهیونگ
با دادصدا زد و سمته تخت رفت دست سرد تهیونگ را گرفت
دکتر: تسلیت میگم بیمار تهیونگ رو از دست دادیم تشنج کرده بود و نتونستیم نجات اش بدیم
مینو با صدا بلند خندید و دست هایش را تو موهایش برد باز هم با صدا بلند میخندید
مینو : این دروغه این دروغه تهیونگ من حالش خوبه چی داری میگی تو
دوباره سمته تخت رفت و دست تهیونگ را گرفت و بوسی رو پیشانیه سرد تهیونگ گذاشت یعنی دیگه زندگیش تموم بود دردی که تو قلب اش بود الان بود نمیدونست که چه دردیه وقتی
@Yonjin953
- ۱۳.۵k
- ۰۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط