پارت71:
#پارت71:
باهم به سمت داریوش و هومن رفتیم و نظاره گر دخترها که سمج بازی برای بستن دست و دهنشون در می اوردن، شدیم!
همشون به هومن لعن و نفرین می فرستادن. هه چی می کشیدن خانواده این دخترها؟
یکی از دخترها به صورت هومن تف کرد و گفت:
- تو من رو گول زدی عوضیِ پست فطرت! تو یه...
با سیلی که هومن بهش زد حرفش نصفه نیمه موند.
هومن با عصابنیت غرید:
- حرف دهنت رو بفهم دختره ی هرزه! تو خودت رو واسه یه لحظه کنار من بودن پر پر کرده بودی اجباری در کار نبود. فهمیدی؟!
حرف آخرش رو با داد زد. بقیه دخترها با دیدن این صحنه از ترس آروم شده بودن!
داریوش با سر به دختر که روی زمین پرت شده بود اشاره کرد و رو به سیامک( یکی از زیر دستاش) گفت:
- سریع ببرش تو کامیون!
و بعد با حرص رو به هومن گفت:
- تو دیوونه شدی هومن؟! این دخترا باید سالم دست احمدخان بیوفتن! نکنه نمی دونی اون چه آدمیه؟
- زیادی رو اعصابم اسکی رفت!
- دیگه تکرار نشه وگرنه به هوشنگ می گم که قرار بود چه خسارتی به محموله ی با ارزشش وارد کنی!
هومن دستش رو به معنای برو بابا تکون داد و از انباری خارج شد.
به ساعت مچیم نگاهی انداختم ۱:۳۰ شب بود روبه داریوش گفتم:
- داریوش وقت رو الکی هدر ندین! باید تا نیم ساعت دیگه حرکت کنیم.
با تعجب گفت:
-چه قدر زود گذشت.
و بعد رو به زیر دستاش گفت:
- سریع تر دخترا رو ببرید تو کامیون! زود باشید.
باهم به سمت داریوش و هومن رفتیم و نظاره گر دخترها که سمج بازی برای بستن دست و دهنشون در می اوردن، شدیم!
همشون به هومن لعن و نفرین می فرستادن. هه چی می کشیدن خانواده این دخترها؟
یکی از دخترها به صورت هومن تف کرد و گفت:
- تو من رو گول زدی عوضیِ پست فطرت! تو یه...
با سیلی که هومن بهش زد حرفش نصفه نیمه موند.
هومن با عصابنیت غرید:
- حرف دهنت رو بفهم دختره ی هرزه! تو خودت رو واسه یه لحظه کنار من بودن پر پر کرده بودی اجباری در کار نبود. فهمیدی؟!
حرف آخرش رو با داد زد. بقیه دخترها با دیدن این صحنه از ترس آروم شده بودن!
داریوش با سر به دختر که روی زمین پرت شده بود اشاره کرد و رو به سیامک( یکی از زیر دستاش) گفت:
- سریع ببرش تو کامیون!
و بعد با حرص رو به هومن گفت:
- تو دیوونه شدی هومن؟! این دخترا باید سالم دست احمدخان بیوفتن! نکنه نمی دونی اون چه آدمیه؟
- زیادی رو اعصابم اسکی رفت!
- دیگه تکرار نشه وگرنه به هوشنگ می گم که قرار بود چه خسارتی به محموله ی با ارزشش وارد کنی!
هومن دستش رو به معنای برو بابا تکون داد و از انباری خارج شد.
به ساعت مچیم نگاهی انداختم ۱:۳۰ شب بود روبه داریوش گفتم:
- داریوش وقت رو الکی هدر ندین! باید تا نیم ساعت دیگه حرکت کنیم.
با تعجب گفت:
-چه قدر زود گذشت.
و بعد رو به زیر دستاش گفت:
- سریع تر دخترا رو ببرید تو کامیون! زود باشید.
۲.۲k
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.