پارت72:
#پارت72:
دستم رو توی جیبم گذاشتم و شنود و ردیاب ریزی که به هم وصل شده بودن رو به طور نامحسوس به گوشه ی کت داریوش چسبوندم.
این کارم حتی به یک ثانیه هم نکشید. قرار شد که بابا و چند تا از گروه دایره ی مواد مخدر و قاچاق بلافاصله بعد از راه افتادن ما پشت سرمون حرکت کنن.
داریوش به ارمیا که کنار من ایستاده بود نگاهی انداخت و گفت:
-ارمیا! بابا تو که هنوز اینجا وایسادی. برو تو کامیون دومی پیش هومن! یک ساعته اینجا وایساده نگاهم می کنه برو دیگه.
-داریوش منم می رم تو کامیون!
-باشه.
من و ارمیا باهم از انبار بیرون اومدیم. قبل از اینکه راهمون جدا بشه دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-بازی از این جا دیگه شروع می شه. مواظب خود باش رفیق!
چشمکی زدم و ادامه دادم:
-بازم حرف هام رو یاد آوری نکنم.
ارمیا آروم خندید و گفت:
- باشه تو هم مواظب خودت باش. جان خودت دیگه نگو همشون رو حفظ کردم. دیگه مغزم داره ارور می زنه.
مردونه باهم دست دادم و هر کدوم به سمت کامیونی که قرار بود تو اون باشه، رفت.
من باید پشت کامیون کنار دخترا می نشستم تا حواسم بهشون باشه و داریوش هم جلو پیش سیامک می نشست.
بعد از سوار کردن همه ی دخترا منم به کمک سیامک تو کامیون پریدم.
بعد از اومدن من داخل کامیون چند تا کارتون صف دادن که موقعه ی بازرسی تو دید نباشیم.
نمی دونستن چه تو دید باشن یا نه بلاخره لو می رفتن!
نگاه75 جفت چشم رو روی خودم احساس کردم. کمی معذب شده بودم تا به حال 75 تا دختر یه جا بهم زل نزده بودن اینم از این فاصله ی کم!
سرم رو به دیواره ی کامیون تکیه دادم. فکرم سمت داریوش و ارمیا پر کشید، قیافه داریوش وقتی می فهمید از پسرش رو دست خورده دیدنی بود!
از تکون خوردنای کامیون فهمیدم که راه افتادیم. هندزفری کوچیکی که همراهم بود رو توی گوشم گذاشتم که مکالمات داریوش رو داشته باشم.
چشم هام رو بستم. دو روزه که خواب به چشم هام نیومده بود. سردرد شدیدی داشتم. خدا کنه همه چی به خوبی پیش بره!
***
دستم رو توی جیبم گذاشتم و شنود و ردیاب ریزی که به هم وصل شده بودن رو به طور نامحسوس به گوشه ی کت داریوش چسبوندم.
این کارم حتی به یک ثانیه هم نکشید. قرار شد که بابا و چند تا از گروه دایره ی مواد مخدر و قاچاق بلافاصله بعد از راه افتادن ما پشت سرمون حرکت کنن.
داریوش به ارمیا که کنار من ایستاده بود نگاهی انداخت و گفت:
-ارمیا! بابا تو که هنوز اینجا وایسادی. برو تو کامیون دومی پیش هومن! یک ساعته اینجا وایساده نگاهم می کنه برو دیگه.
-داریوش منم می رم تو کامیون!
-باشه.
من و ارمیا باهم از انبار بیرون اومدیم. قبل از اینکه راهمون جدا بشه دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
-بازی از این جا دیگه شروع می شه. مواظب خود باش رفیق!
چشمکی زدم و ادامه دادم:
-بازم حرف هام رو یاد آوری نکنم.
ارمیا آروم خندید و گفت:
- باشه تو هم مواظب خودت باش. جان خودت دیگه نگو همشون رو حفظ کردم. دیگه مغزم داره ارور می زنه.
مردونه باهم دست دادم و هر کدوم به سمت کامیونی که قرار بود تو اون باشه، رفت.
من باید پشت کامیون کنار دخترا می نشستم تا حواسم بهشون باشه و داریوش هم جلو پیش سیامک می نشست.
بعد از سوار کردن همه ی دخترا منم به کمک سیامک تو کامیون پریدم.
بعد از اومدن من داخل کامیون چند تا کارتون صف دادن که موقعه ی بازرسی تو دید نباشیم.
نمی دونستن چه تو دید باشن یا نه بلاخره لو می رفتن!
نگاه75 جفت چشم رو روی خودم احساس کردم. کمی معذب شده بودم تا به حال 75 تا دختر یه جا بهم زل نزده بودن اینم از این فاصله ی کم!
سرم رو به دیواره ی کامیون تکیه دادم. فکرم سمت داریوش و ارمیا پر کشید، قیافه داریوش وقتی می فهمید از پسرش رو دست خورده دیدنی بود!
از تکون خوردنای کامیون فهمیدم که راه افتادیم. هندزفری کوچیکی که همراهم بود رو توی گوشم گذاشتم که مکالمات داریوش رو داشته باشم.
چشم هام رو بستم. دو روزه که خواب به چشم هام نیومده بود. سردرد شدیدی داشتم. خدا کنه همه چی به خوبی پیش بره!
***
۲.۴k
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.