پارت73:
#پارت73:
۱۳ ساعت بعد:
کمتر از ۲۰ دقیقه دیگه به مرز بندر عباس می رسیدم. تمام نیروهای مسلح اونجا آماده و کلی منطقه ی مرزی رو محاصره کرده بودن، دیگه هیچ راه فراری وجود نداشت.
کمرم از نشستن زیاد خشک شده بود. به عقربه های ساعتم نگاه می کردم.
همزمان با حرکتشون منم ثانیه ها رو می شمردم. این لحظاتی که ۵ساله منتظرشون بودم چیزی تا اتفاق افتادنشون نمونده بود. می خواستم با چشم های خودم همشون رو روی چوبه ی دار ببینم که کمی از آتیش وجودم خاموش بشه.
دلم برای دو جفت چشم قهوه ای تنگ شده بود. نمی دونستم چم شده بود ولی بعد از این ماموریت حتما به یه بهونه ای باید می دیدمش. باید!
چشم هام از خیره شدن به ساعت درد گرفته بود. از این ورم از ورجه وورجه کردن دخترا کلافه شده بودم.
چشم های سرخم رو بهشون دوختم و با دندون های کلید شده گفتم:
- خفه شین!
یک آن همه شون ساکت و آروم سر جاشون خشک شدن! نمی دونم از چشم های سرخم ترسیدن یا از لحن بدم.
فقط یکی از دخترا بود که بی توجه به حرف من بازم تکون می خورد و سعی در ایجاد سر و صدا می کرد.
آروم به سمتش رفتم همون دختره چشم سبز بود. حوصله ی این یکی رو دیگه نداشتم.
- بهتره که همین الان آروم سر جات بشینی فهمیدی!
اونم سرش رو به چپ و راست تکون می داد. و صدا های نامفهومی از خودش در می اورد.
با توقف کامیون فهمیدم که به منطقه ی مرزی رسیدم در کامیون باز شد و سیامک صدام کرد که پیاده بشم.
کارتون هارو کنار زدم و از کامیون پریدم.
هوا تاریک شده بود. ارمیا کنارم ایستاد. به صورتش نگاه کردم. غم عجیبی تو چشم هاش موج می زد. لبخند کمرنگی زدم که اونم متقابلا لبخند زد.
داریوش داشت با چند نفر حرف می زد. اون از همه رو دست خورده بود. حتی از این دوست های مرزیش که همشون پلیس بودن.
ارمیا سرش رو به سمتم خم کرد گفت:
- چه قدر دیگه شروع می شه؟!
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- دقیقا دو ثانیه دیگه!
و تو دلم شروع به شمردن کردم.
یک.
دو.
و حالا!
۱۳ ساعت بعد:
کمتر از ۲۰ دقیقه دیگه به مرز بندر عباس می رسیدم. تمام نیروهای مسلح اونجا آماده و کلی منطقه ی مرزی رو محاصره کرده بودن، دیگه هیچ راه فراری وجود نداشت.
کمرم از نشستن زیاد خشک شده بود. به عقربه های ساعتم نگاه می کردم.
همزمان با حرکتشون منم ثانیه ها رو می شمردم. این لحظاتی که ۵ساله منتظرشون بودم چیزی تا اتفاق افتادنشون نمونده بود. می خواستم با چشم های خودم همشون رو روی چوبه ی دار ببینم که کمی از آتیش وجودم خاموش بشه.
دلم برای دو جفت چشم قهوه ای تنگ شده بود. نمی دونستم چم شده بود ولی بعد از این ماموریت حتما به یه بهونه ای باید می دیدمش. باید!
چشم هام از خیره شدن به ساعت درد گرفته بود. از این ورم از ورجه وورجه کردن دخترا کلافه شده بودم.
چشم های سرخم رو بهشون دوختم و با دندون های کلید شده گفتم:
- خفه شین!
یک آن همه شون ساکت و آروم سر جاشون خشک شدن! نمی دونم از چشم های سرخم ترسیدن یا از لحن بدم.
فقط یکی از دخترا بود که بی توجه به حرف من بازم تکون می خورد و سعی در ایجاد سر و صدا می کرد.
آروم به سمتش رفتم همون دختره چشم سبز بود. حوصله ی این یکی رو دیگه نداشتم.
- بهتره که همین الان آروم سر جات بشینی فهمیدی!
اونم سرش رو به چپ و راست تکون می داد. و صدا های نامفهومی از خودش در می اورد.
با توقف کامیون فهمیدم که به منطقه ی مرزی رسیدم در کامیون باز شد و سیامک صدام کرد که پیاده بشم.
کارتون هارو کنار زدم و از کامیون پریدم.
هوا تاریک شده بود. ارمیا کنارم ایستاد. به صورتش نگاه کردم. غم عجیبی تو چشم هاش موج می زد. لبخند کمرنگی زدم که اونم متقابلا لبخند زد.
داریوش داشت با چند نفر حرف می زد. اون از همه رو دست خورده بود. حتی از این دوست های مرزیش که همشون پلیس بودن.
ارمیا سرش رو به سمتم خم کرد گفت:
- چه قدر دیگه شروع می شه؟!
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
- دقیقا دو ثانیه دیگه!
و تو دلم شروع به شمردن کردم.
یک.
دو.
و حالا!
۳.۳k
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.