پارت سی و هفت
پارت سی و هفت
-ته ته
~عرضه نداری...خودم میگم
-تهیونگ نکن
~جیـ..
مثل جت پرید و دوباره دهنشو گرفت
-گفتم ببند دهنتو
؛«دیدم تهیونگ واقعا قصد داشت بگه که یونگی دوسش داره. حق هم داره، یونگی نمیتونه بگه»
؛ جیمینا، یونگی هیونگ دوست داره
-کوووک
+چیییی؟ دارید شوخی میکنید، نه؟
؛ نه جیمینا کاملا جدی ام...یونگی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوست داره...اون کارا هم به خاطر این بود که ما داشتیم راجب تو حرف میزدیم و طبیعتا تو نباید میفهمیدی
✓&برگام *اروم*
+اینا چی میگن؟ *رو به یونگی*
-«دستشو از دور دهن تهیونگ برداشت و رفت سمت جیمین و جلوش زانو زد»
-اره...راست میگن...ببخشید اما تو بردی جیمینا...من باختم...به چشات به صدات به حرکاتت به اشکات و به قلب و روحت...
+مـ..من...
-چی کار میکنی جیمینا؟...قبولم میکنی؟
+«دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم...پاشدم از چادر رفتم بیرون»
/یو..یونگی...واقعا دوسش داری؟
-اره...
=از همون اول هم مشخص بود...تو یهو رفتارات عوض شد و رو جیمین حساس شدی
✓راست میگه ولی...نباید اینجوری بهش میگفتی
-تقصیر شما دوتاس *رو به کوک و ته*
؛ من فقط خسته شده بودم و میخواستم زود تر تموم بشه
-واااااای
از چادر رفت بیرون و رفت تو اون یکی چادر و نشست
*روز اخر*
+«روز اخر رسیده بود و خدا رو شکر داشتیم برمیگشتیم خونه»
&تو با ما میایی دیگه؟
+اره
✓اوکی پس بریم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
تو راه تمام فکرم پیش یونگی بود...چیکار باید میکردم؟ قبولش کنم؟...دروغ چرا...خودمم دوسش دارم ولی...اگه اسیب ببینه چی؟ اگه بهش وابسته بشم و ولم کنه چی؟...نمیدونم نمیدونم...انقدر فکر کردم که خوابم برد و وقتی بیدار شدم تو تختم بودم و ساعت هم سه ی شب بود. نفهمیدم کی رسیدیم، نفهمیدم چیشد، فقط گشنم بود و از صبح هم فقط یه کیک خورده بودم. پاشدم رفتم پایین که یونگی هم اونجا بود...انصافا این چه شانسیه؟
خودمو اروم کردم و رفتم سمت اشپز خونه...داشت نودل میخورد...خیلی گوگول شده بود...دَک و دهنش کثیف بود
+سلام...*اروم*
-وای! تو کی اومدی؟
+الان...
-اها...تو هم گشنته؟
+خب...اره
-بیا بشین برات یه نودل میزارم
+نه نه...طول میکشه...نمیخوام ممنون
-پس بیا مال منو بخور (منحرفا منظورش نودله😑)
+خودت چی؟
-من سیر شدم
+ولی داشتی میخوردیا
-میگم سیر شدم دیگه...اگر هم گشنه باشم یکی دیگه میزارم
+بـ...باشه...ممنون
نشست پشت میز و یونگی هم جلوش نشسته بود و نگاش میکرد
ادامه داره ولی فعلا کار دارم. دوباره میام میزارن❤
-ته ته
~عرضه نداری...خودم میگم
-تهیونگ نکن
~جیـ..
مثل جت پرید و دوباره دهنشو گرفت
-گفتم ببند دهنتو
؛«دیدم تهیونگ واقعا قصد داشت بگه که یونگی دوسش داره. حق هم داره، یونگی نمیتونه بگه»
؛ جیمینا، یونگی هیونگ دوست داره
-کوووک
+چیییی؟ دارید شوخی میکنید، نه؟
؛ نه جیمینا کاملا جدی ام...یونگی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی دوست داره...اون کارا هم به خاطر این بود که ما داشتیم راجب تو حرف میزدیم و طبیعتا تو نباید میفهمیدی
✓&برگام *اروم*
+اینا چی میگن؟ *رو به یونگی*
-«دستشو از دور دهن تهیونگ برداشت و رفت سمت جیمین و جلوش زانو زد»
-اره...راست میگن...ببخشید اما تو بردی جیمینا...من باختم...به چشات به صدات به حرکاتت به اشکات و به قلب و روحت...
+مـ..من...
-چی کار میکنی جیمینا؟...قبولم میکنی؟
+«دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم...پاشدم از چادر رفتم بیرون»
/یو..یونگی...واقعا دوسش داری؟
-اره...
=از همون اول هم مشخص بود...تو یهو رفتارات عوض شد و رو جیمین حساس شدی
✓راست میگه ولی...نباید اینجوری بهش میگفتی
-تقصیر شما دوتاس *رو به کوک و ته*
؛ من فقط خسته شده بودم و میخواستم زود تر تموم بشه
-واااااای
از چادر رفت بیرون و رفت تو اون یکی چادر و نشست
*روز اخر*
+«روز اخر رسیده بود و خدا رو شکر داشتیم برمیگشتیم خونه»
&تو با ما میایی دیگه؟
+اره
✓اوکی پس بریم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
تو راه تمام فکرم پیش یونگی بود...چیکار باید میکردم؟ قبولش کنم؟...دروغ چرا...خودمم دوسش دارم ولی...اگه اسیب ببینه چی؟ اگه بهش وابسته بشم و ولم کنه چی؟...نمیدونم نمیدونم...انقدر فکر کردم که خوابم برد و وقتی بیدار شدم تو تختم بودم و ساعت هم سه ی شب بود. نفهمیدم کی رسیدیم، نفهمیدم چیشد، فقط گشنم بود و از صبح هم فقط یه کیک خورده بودم. پاشدم رفتم پایین که یونگی هم اونجا بود...انصافا این چه شانسیه؟
خودمو اروم کردم و رفتم سمت اشپز خونه...داشت نودل میخورد...خیلی گوگول شده بود...دَک و دهنش کثیف بود
+سلام...*اروم*
-وای! تو کی اومدی؟
+الان...
-اها...تو هم گشنته؟
+خب...اره
-بیا بشین برات یه نودل میزارم
+نه نه...طول میکشه...نمیخوام ممنون
-پس بیا مال منو بخور (منحرفا منظورش نودله😑)
+خودت چی؟
-من سیر شدم
+ولی داشتی میخوردیا
-میگم سیر شدم دیگه...اگر هم گشنه باشم یکی دیگه میزارم
+بـ...باشه...ممنون
نشست پشت میز و یونگی هم جلوش نشسته بود و نگاش میکرد
ادامه داره ولی فعلا کار دارم. دوباره میام میزارن❤
۸.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.