پارت سی و هشت
پارت سی و هشت
+«حقیقتا داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم...خیلی سنگین نگام میکرد. داشتم میمردم که بالاخره گفتم»
+چـ..چرا اینطوری...زل زدی؟....داری معذبم میکنی
-ببخشید ولی تو خیلی زیبایی...چطور انقدر خوشگلی؟ *لبخند*
+«یه جوری با قلبم بازی میکنه که لالمونی میگیرم»
+این که...بدتره
-از حقیقت خوشت نمیاد؟
+چت شده؟
-از خودت بپرس. ببین باهام چیکار کردی *لبخند*
+میشه اینطوری حرف نزنی؟
-باشه جوجه...ببخشید *لبخند*
+هوفففف...تو واقعا از چیه من خوشت میاد؟
-خیلی زیاده...نمیتونم بگم *همونجوری*
+جدی دارم میگم
-خب باشه...من اااااز....چشات، حرف زدنات، راه رفتنات، موهات، لبات، بینی کوچولوت، دستات، پاهات، کمرت، صورتت، خوابیدنت، غذا خوردنت، لجبازیات و کلی چیز دیگه که الان یادم نیست
+ولی من خطر ناکم
-اره...واسه قلب من خیلی خطر ناکی
+«وقتی اینجوری باهام لاس میزنه قلبم اتیش میگیره اما...هنوزم مطمئن نیستم»
+میزاری غذامو بخورم یا نه؟
-باشه باشه ببخشید غذاتو بخور
+ممنون
-من میرم بخوابم
+میشه نری؟
-چرا؟
+از تنهایی غذا خوردن بدم میاد
-باشه جوجه کوچولو *لبخند*
کل مدت رو محو جیمین بود و وقتی هم تموم شد باهم رفتن بخوابن.
*فردا ساعت 11 صبح دور میز صبحانه*
ویو کای
عجیب بود که امروز تونستم راحت بخوابم، البته خیلی هم عجیب نبود. از وقتی که کوک اون حرف و زد و یونگی به جیمین اعتراف کرد ساکت تر شدن. باز خوبه میتونیم بخوابیم.
✓کای *اروم*
&جانم *اروم*
✓جیمین چرا چیزی نمیخوره؟
&بنظرت چرا؟
✓خب میدونم ولی دلیل نمیشه که از گشنگی بمیره
&باشه وایسا درستش میکنم
&جیمینا...پنکیک نمیخوای؟
+نه
&خب یه چیز بخور دیگه
✓از وقتی اومدی همونجوری نشستی
؛ بیا هیونگ قشنگم....کیک بخور
+نه نمیخوام
/اینجوری از گُشنگی تلف میشیا
=حداقل چاییت رو بخور بچه
+میگم نمیخوام دیگه! *به ذره تند*
«بلند شد و رفت تو اتاقش و در هم بست»
~هوففف...چش شده؟
-اینا بپرسن یه چیزی ولی تو یکی خفه شو
~وا، چته؟
-هوف...میرم دنبالش
٪اره برو برو وگرنه میپره *خنده*
-کوفت بگیری بچه
پاشدم رفتم بالا و در زدم و بعد وارد اتاق شدم. دیدم نشسته رو تخت و زانو هاش رو بغل کرده، حتی با صدای در هم سرشو بالا نیاورد
-چرا چیزی نخوردی؟
+اشتها ندارم
-مگه میشه؟ *خنده*
+چرا نشه؟
-ببین جیمین...اگه قراره به خاطر من هیچی نخوری و خودتو نابود کنی...باشه، من ازت دست میکشم اما به شرطی که دوباره بشی همون جیمین، باشه؟
+.....................................
-ببخشید که عاشقت شدم
+«اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و در هم بست.
«چرا فکر میکنی بدم میاد؟ نه من فقط میترسم یونگی...تو باید منو از ترسام نجات بدی، نه اینکه نگام کنی»
نظررر؟ ❤
+«حقیقتا داشتم زیر نگاهش ذوب میشدم...خیلی سنگین نگام میکرد. داشتم میمردم که بالاخره گفتم»
+چـ..چرا اینطوری...زل زدی؟....داری معذبم میکنی
-ببخشید ولی تو خیلی زیبایی...چطور انقدر خوشگلی؟ *لبخند*
+«یه جوری با قلبم بازی میکنه که لالمونی میگیرم»
+این که...بدتره
-از حقیقت خوشت نمیاد؟
+چت شده؟
-از خودت بپرس. ببین باهام چیکار کردی *لبخند*
+میشه اینطوری حرف نزنی؟
-باشه جوجه...ببخشید *لبخند*
+هوفففف...تو واقعا از چیه من خوشت میاد؟
-خیلی زیاده...نمیتونم بگم *همونجوری*
+جدی دارم میگم
-خب باشه...من اااااز....چشات، حرف زدنات، راه رفتنات، موهات، لبات، بینی کوچولوت، دستات، پاهات، کمرت، صورتت، خوابیدنت، غذا خوردنت، لجبازیات و کلی چیز دیگه که الان یادم نیست
+ولی من خطر ناکم
-اره...واسه قلب من خیلی خطر ناکی
+«وقتی اینجوری باهام لاس میزنه قلبم اتیش میگیره اما...هنوزم مطمئن نیستم»
+میزاری غذامو بخورم یا نه؟
-باشه باشه ببخشید غذاتو بخور
+ممنون
-من میرم بخوابم
+میشه نری؟
-چرا؟
+از تنهایی غذا خوردن بدم میاد
-باشه جوجه کوچولو *لبخند*
کل مدت رو محو جیمین بود و وقتی هم تموم شد باهم رفتن بخوابن.
*فردا ساعت 11 صبح دور میز صبحانه*
ویو کای
عجیب بود که امروز تونستم راحت بخوابم، البته خیلی هم عجیب نبود. از وقتی که کوک اون حرف و زد و یونگی به جیمین اعتراف کرد ساکت تر شدن. باز خوبه میتونیم بخوابیم.
✓کای *اروم*
&جانم *اروم*
✓جیمین چرا چیزی نمیخوره؟
&بنظرت چرا؟
✓خب میدونم ولی دلیل نمیشه که از گشنگی بمیره
&باشه وایسا درستش میکنم
&جیمینا...پنکیک نمیخوای؟
+نه
&خب یه چیز بخور دیگه
✓از وقتی اومدی همونجوری نشستی
؛ بیا هیونگ قشنگم....کیک بخور
+نه نمیخوام
/اینجوری از گُشنگی تلف میشیا
=حداقل چاییت رو بخور بچه
+میگم نمیخوام دیگه! *به ذره تند*
«بلند شد و رفت تو اتاقش و در هم بست»
~هوففف...چش شده؟
-اینا بپرسن یه چیزی ولی تو یکی خفه شو
~وا، چته؟
-هوف...میرم دنبالش
٪اره برو برو وگرنه میپره *خنده*
-کوفت بگیری بچه
پاشدم رفتم بالا و در زدم و بعد وارد اتاق شدم. دیدم نشسته رو تخت و زانو هاش رو بغل کرده، حتی با صدای در هم سرشو بالا نیاورد
-چرا چیزی نخوردی؟
+اشتها ندارم
-مگه میشه؟ *خنده*
+چرا نشه؟
-ببین جیمین...اگه قراره به خاطر من هیچی نخوری و خودتو نابود کنی...باشه، من ازت دست میکشم اما به شرطی که دوباره بشی همون جیمین، باشه؟
+.....................................
-ببخشید که عاشقت شدم
+«اینو گفت و از اتاق رفت بیرون و در هم بست.
«چرا فکر میکنی بدم میاد؟ نه من فقط میترسم یونگی...تو باید منو از ترسام نجات بدی، نه اینکه نگام کنی»
نظررر؟ ❤
۱۰.۸k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.