پارت سی و نه
پارت سی و نه
+خب بزنیدش دیگهههه
/میتونی خودت بیا بزن
=یه جوری حرف نزن که انگار راحته...پاره شدیم تا به این مرحله برسیم
+ایش
بله...دوباره مثل بیکارا دراز کشیدم رو مبل و بازی دوتا اوشکول رو میبینم. یکم بعد تهیونگ هم به جمع ما اضافه شد و نشست زمین و طبق معمول هم کوک رو پاش نشست. (اون مومنت بود😏)
~همتون بیکارید
٪مثلا تو چیکار داری؟
~من...چیز....من....وای *اخرشو اروم گفت*
نمیتونست حرف بزنه چون کوک داشت تکون میخورد تا جاشو پیدا کنه و راحت بشینه و ما تهیونگی رو داریم که تحریک شده و داره میمیره
~به خدا یکم دیگه تکون بخوری همینجا به فاکت میدم *در گوشش*
؛ باشه بابا غلط کردم
-نمیشه یه کار دیگه بکنیم؟
~مثلا چی؟....جرعت حقیقت؟ *نیشخند*
-بترکی
-*خنده*
+«حوصلم سر رفته بود و این دوتا هم هیچ غلطی نمیکردن. گوشیمو برداشتم و باهاش ور رفتم. یه پنج دقیقه نگذشته بود که کد دریافت کردم...شت...الان اخه؟»
*پیامک های جیمین و سوجون*
☆کد ۱. عمارت
+الاننن؟
☆چرا هروقت بهت کد میدم اینو میگی؟
☆مثل یه بچه خوب پاشو بیا دیگههه
+بمیری
☆هنوز عمر دارم...تا مرگم مونده
+باشه میام الان
گوشیو خاموش کردم و بلند شدم رفتم سمت پله ها و بعد رفتم تو اتاقم. یه چند دقیقه گذشت تا اماده شدم و رفتم پایین
-کجا؟
+سوجون
✓الان؟ بیکاره؟
+فکر کنم هممون بیکاریم امروز
-منم میام
+کد یک داده
-دفعه ی قبل چی گفتم؟
+باشه بیا ولی از تو ماشین جُم نمیخوریا!
-چشم...فقط وایسا برم اماده شم
+باشه بدو
بلند شد و رفت بالا و مثل جت اماده شد و اومد پایین
-بریم
+این دیگه زیادی سریع بود
خلاصه رفتن تو ماشین و راه افتادن و یه نیم ساعت یه ساعت بعد رسیدن عمارت. ماشین رو پارک کرد و برگشت سمت یونگی
+همینجا میشینی و تکون نمیخوری فهمیدی؟
-اگه اتفاقی افتاد چی؟
+اگه اتفاقی افتاد خودم بهت کد میدم، حالا فهمیدی؟
-خیله خب باشه...مواظب باش
+باشه
پیاده شدم و رفتم سمت بادیگاردا و اونا هم منو بردن داخل عمارت و بردنم تو یه اتاق
+«اینبار حواسم رو جمع میکنم که دیگه بهم حمله نکنن»
•اینجا اتاق اربابه...لطفا منتظر بمونید
+باشه
یه چند دقیقه تنها تو اتاق راه میرفتم که در باز شد و سوجون اومد داخل
☆ببین کی اینجاست...دلت برام تنگ نشده بود؟ *خنده*
+هر دفعه همینو میپرسی و هردفه هم میگم نه...مثل الان
☆هه هه، باشه فهمیدم *خنده*
+حالا چیکارم داری؟
دوباره یه خنده ای کرد و اومد جلو و منم عقب نرفتم، اما کم کم انقدر اومد جلو که مجبور شدم برم عقب و خوردم به دسته ی مبل و افتادم رو مبل.......چه غلطی میکنه؟...عجب عوضی ایه
+پاشو احمق
اره...روم خیمه زده بود و صورتش فاصله ی زیادی با صورتم نداشت. سرمو به مبل فشردم تا نفساش بهم نخوره
☆تو واقعا خواستنی هستی بیبی
بفرمااااا...راحت شدین؟ اینم از بعدی😑
+خب بزنیدش دیگهههه
/میتونی خودت بیا بزن
=یه جوری حرف نزن که انگار راحته...پاره شدیم تا به این مرحله برسیم
+ایش
بله...دوباره مثل بیکارا دراز کشیدم رو مبل و بازی دوتا اوشکول رو میبینم. یکم بعد تهیونگ هم به جمع ما اضافه شد و نشست زمین و طبق معمول هم کوک رو پاش نشست. (اون مومنت بود😏)
~همتون بیکارید
٪مثلا تو چیکار داری؟
~من...چیز....من....وای *اخرشو اروم گفت*
نمیتونست حرف بزنه چون کوک داشت تکون میخورد تا جاشو پیدا کنه و راحت بشینه و ما تهیونگی رو داریم که تحریک شده و داره میمیره
~به خدا یکم دیگه تکون بخوری همینجا به فاکت میدم *در گوشش*
؛ باشه بابا غلط کردم
-نمیشه یه کار دیگه بکنیم؟
~مثلا چی؟....جرعت حقیقت؟ *نیشخند*
-بترکی
-*خنده*
+«حوصلم سر رفته بود و این دوتا هم هیچ غلطی نمیکردن. گوشیمو برداشتم و باهاش ور رفتم. یه پنج دقیقه نگذشته بود که کد دریافت کردم...شت...الان اخه؟»
*پیامک های جیمین و سوجون*
☆کد ۱. عمارت
+الاننن؟
☆چرا هروقت بهت کد میدم اینو میگی؟
☆مثل یه بچه خوب پاشو بیا دیگههه
+بمیری
☆هنوز عمر دارم...تا مرگم مونده
+باشه میام الان
گوشیو خاموش کردم و بلند شدم رفتم سمت پله ها و بعد رفتم تو اتاقم. یه چند دقیقه گذشت تا اماده شدم و رفتم پایین
-کجا؟
+سوجون
✓الان؟ بیکاره؟
+فکر کنم هممون بیکاریم امروز
-منم میام
+کد یک داده
-دفعه ی قبل چی گفتم؟
+باشه بیا ولی از تو ماشین جُم نمیخوریا!
-چشم...فقط وایسا برم اماده شم
+باشه بدو
بلند شد و رفت بالا و مثل جت اماده شد و اومد پایین
-بریم
+این دیگه زیادی سریع بود
خلاصه رفتن تو ماشین و راه افتادن و یه نیم ساعت یه ساعت بعد رسیدن عمارت. ماشین رو پارک کرد و برگشت سمت یونگی
+همینجا میشینی و تکون نمیخوری فهمیدی؟
-اگه اتفاقی افتاد چی؟
+اگه اتفاقی افتاد خودم بهت کد میدم، حالا فهمیدی؟
-خیله خب باشه...مواظب باش
+باشه
پیاده شدم و رفتم سمت بادیگاردا و اونا هم منو بردن داخل عمارت و بردنم تو یه اتاق
+«اینبار حواسم رو جمع میکنم که دیگه بهم حمله نکنن»
•اینجا اتاق اربابه...لطفا منتظر بمونید
+باشه
یه چند دقیقه تنها تو اتاق راه میرفتم که در باز شد و سوجون اومد داخل
☆ببین کی اینجاست...دلت برام تنگ نشده بود؟ *خنده*
+هر دفعه همینو میپرسی و هردفه هم میگم نه...مثل الان
☆هه هه، باشه فهمیدم *خنده*
+حالا چیکارم داری؟
دوباره یه خنده ای کرد و اومد جلو و منم عقب نرفتم، اما کم کم انقدر اومد جلو که مجبور شدم برم عقب و خوردم به دسته ی مبل و افتادم رو مبل.......چه غلطی میکنه؟...عجب عوضی ایه
+پاشو احمق
اره...روم خیمه زده بود و صورتش فاصله ی زیادی با صورتم نداشت. سرمو به مبل فشردم تا نفساش بهم نخوره
☆تو واقعا خواستنی هستی بیبی
بفرمااااا...راحت شدین؟ اینم از بعدی😑
۱۳.۱k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.