قلب من * فصل دوم * ( پارت پونزدهم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت پونزدهم )
* ویو ا/ت *
* روز بعد *
با صدای گریه بچه از خواب بیدار شدم!
ا/ت : هوففف....اییی!
از تخت پاشدم و اول رفتم دستشویی کارای لازم رو کردم و رفتم پیش بچه....
ا/ت : خب قربونت برم چه مرگته الان دقیقا خونه رو انداختی رو سرت؟
با خودم فکر کردم شاید گشنگه بهش شبر دادم خوابوندمش دوباره.
که صدای زنگ گوشیم دراومد.
رفتم جواب دادم مینگ جو بود.
ا/ت : الو....
مینگ جو : سلام ا/ت....حالت خوبه؟
ا/ت : آره خوبم....
مینگ جو : خب....چیزه ا/ت منو الونا ساعت ۸ شب میخوایم بریم بار ولی....برای اینکه اسلحه هارو بگیریم توام بیا باشه؟ آخه سو هه جین میخواد ببینتت!
ا/ت : سو هه جین کیه؟
مینگ جو: باهاش دوستیم و بهمون کمک میکنه گفت دلش میخواد بیشتر باهات آشنا شه ! ( عکس سو هه جین اسلاید دوم )
ا/ت : خیلی خب....آها بچه رو چیکار کنم هوم؟
مینگ جو : بیارش!
ا/ت : واقعا؟
مینگ جو : آره....چاره دیگه ای نداریم....فعلا!
ا/ت : فعلا....( قط کرد )
تلفن و گذاشتم کنار.
مثل سگ گشنم بود!
ا/ت : ای بابا.....آخه من که بلند نیستم غذا درست کنم!
رفتم تو گوگل و به هزارررر تا بدبختی یه چی درست کردم!
ا/ت : اخیششش تموم شددد!
غذا رو خوردم و رفتم پیش بچه.
تازه حتا اسمم براش نزاشته بودیم!!
ا/ت : خب کوچولو....اسمت چی باشه؟
یکم فکر کردم
ا/ت : اممممم......سویول چطوره؟بنظرم بهت میخورهههه! خب آقای سویول امید وارم که توی طی این ماجرا اذیت نشی چون قراره از پدرت که نه از یه شیطون سفت انتقام بگیریم و تو.....قراره کمک کنی به من! پس بهتره از الان خودتو آماده هر اتفاقی کنی!
* شب *
چند دقیقه دیگه ساعت ۸ میشه پس رفتم یه دوش گرفتم و ارایش کردم و لباس پوشیدم ( اسلاید آخر )
به خودم یه عطر زدم و کیفم و برداشتم و بچه رو بغل کردم گذاشتم تو ماشین.
ا/ت : باورم نمیشه به یه بچه دارم میرم اسلحه از تو بار بردارم.....مثل اینکه بهترین مامان دنیا گیرت اومده سویول! ( 🗿)
ماشین و روشن کردم و تا بار رفتم ساعت دقیقا ۸ بود.
از ماشین پیاده شدم و بچه رو بغل کردم و رفتم داخل بار دنبال دخترا.
که یهو یه کی اومد جلوم پسر بود.
؟: سلام....شما ا/ت هستید؟
ا/ت : آره....شما؟
؟ : من سو هه جین هستم!
ا/ت : اووو مینگ جو بهم گفته بود.....از آشنایی باهاتون خوش بختم!
سو هه جین : همجنین.....
چشمش خورد به بچه.
سو هه جین : بچه خودتونه؟
ا/ت : آره.....
سو هه جین : خیلی نازه.....!
ا/ت : ممنون....
یهو دخترا اومدن طرفمون ، بعد سلام و احوال پرسی رفتیم تا اسلحه هارو بیاریم.
الونا : ا/ت من زورم نمیرسه بچه رو بده من این کیف کوفتی رو تو بلند کن!
ا/ت : خیلی خب اول بچه رو بگیر.....
بچه رو دادم دستش.
اون کیفه که توش اسلحه بود خیلی سنگین بود با زور آوردمش بیرون.
الونا : بیا بگیرش ( بچه رو میگه )
ا/ت : به من چه بده مامانش!
الونا : اسکول مامانش خودتی.....
ا/ت : اووو یادم افتاد.....بدش!
الونا : باید عادت کنی.....مامان شدن سخته! ( خنده )
ا/ت : آره......
از بار که خواستیم بیایم بیرون چشمم خورد به یه مرده!
خیلی آشنا بود.....انگار یه جا دیدمش!
فهمیدم!!
بادیگارد کوکه.....گفتم آشنا میزنه!!
ولی خود کوک کجاست؟!!
شرط نمیخواد 🌚🪄
* ویو ا/ت *
* روز بعد *
با صدای گریه بچه از خواب بیدار شدم!
ا/ت : هوففف....اییی!
از تخت پاشدم و اول رفتم دستشویی کارای لازم رو کردم و رفتم پیش بچه....
ا/ت : خب قربونت برم چه مرگته الان دقیقا خونه رو انداختی رو سرت؟
با خودم فکر کردم شاید گشنگه بهش شبر دادم خوابوندمش دوباره.
که صدای زنگ گوشیم دراومد.
رفتم جواب دادم مینگ جو بود.
ا/ت : الو....
مینگ جو : سلام ا/ت....حالت خوبه؟
ا/ت : آره خوبم....
مینگ جو : خب....چیزه ا/ت منو الونا ساعت ۸ شب میخوایم بریم بار ولی....برای اینکه اسلحه هارو بگیریم توام بیا باشه؟ آخه سو هه جین میخواد ببینتت!
ا/ت : سو هه جین کیه؟
مینگ جو: باهاش دوستیم و بهمون کمک میکنه گفت دلش میخواد بیشتر باهات آشنا شه ! ( عکس سو هه جین اسلاید دوم )
ا/ت : خیلی خب....آها بچه رو چیکار کنم هوم؟
مینگ جو : بیارش!
ا/ت : واقعا؟
مینگ جو : آره....چاره دیگه ای نداریم....فعلا!
ا/ت : فعلا....( قط کرد )
تلفن و گذاشتم کنار.
مثل سگ گشنم بود!
ا/ت : ای بابا.....آخه من که بلند نیستم غذا درست کنم!
رفتم تو گوگل و به هزارررر تا بدبختی یه چی درست کردم!
ا/ت : اخیششش تموم شددد!
غذا رو خوردم و رفتم پیش بچه.
تازه حتا اسمم براش نزاشته بودیم!!
ا/ت : خب کوچولو....اسمت چی باشه؟
یکم فکر کردم
ا/ت : اممممم......سویول چطوره؟بنظرم بهت میخورهههه! خب آقای سویول امید وارم که توی طی این ماجرا اذیت نشی چون قراره از پدرت که نه از یه شیطون سفت انتقام بگیریم و تو.....قراره کمک کنی به من! پس بهتره از الان خودتو آماده هر اتفاقی کنی!
* شب *
چند دقیقه دیگه ساعت ۸ میشه پس رفتم یه دوش گرفتم و ارایش کردم و لباس پوشیدم ( اسلاید آخر )
به خودم یه عطر زدم و کیفم و برداشتم و بچه رو بغل کردم گذاشتم تو ماشین.
ا/ت : باورم نمیشه به یه بچه دارم میرم اسلحه از تو بار بردارم.....مثل اینکه بهترین مامان دنیا گیرت اومده سویول! ( 🗿)
ماشین و روشن کردم و تا بار رفتم ساعت دقیقا ۸ بود.
از ماشین پیاده شدم و بچه رو بغل کردم و رفتم داخل بار دنبال دخترا.
که یهو یه کی اومد جلوم پسر بود.
؟: سلام....شما ا/ت هستید؟
ا/ت : آره....شما؟
؟ : من سو هه جین هستم!
ا/ت : اووو مینگ جو بهم گفته بود.....از آشنایی باهاتون خوش بختم!
سو هه جین : همجنین.....
چشمش خورد به بچه.
سو هه جین : بچه خودتونه؟
ا/ت : آره.....
سو هه جین : خیلی نازه.....!
ا/ت : ممنون....
یهو دخترا اومدن طرفمون ، بعد سلام و احوال پرسی رفتیم تا اسلحه هارو بیاریم.
الونا : ا/ت من زورم نمیرسه بچه رو بده من این کیف کوفتی رو تو بلند کن!
ا/ت : خیلی خب اول بچه رو بگیر.....
بچه رو دادم دستش.
اون کیفه که توش اسلحه بود خیلی سنگین بود با زور آوردمش بیرون.
الونا : بیا بگیرش ( بچه رو میگه )
ا/ت : به من چه بده مامانش!
الونا : اسکول مامانش خودتی.....
ا/ت : اووو یادم افتاد.....بدش!
الونا : باید عادت کنی.....مامان شدن سخته! ( خنده )
ا/ت : آره......
از بار که خواستیم بیایم بیرون چشمم خورد به یه مرده!
خیلی آشنا بود.....انگار یه جا دیدمش!
فهمیدم!!
بادیگارد کوکه.....گفتم آشنا میزنه!!
ولی خود کوک کجاست؟!!
شرط نمیخواد 🌚🪄
۱۷.۳k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.