قلب من * فصل دوم * ( پارت سیزدهم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت سیزدهم )
* ویو ا/ت *
( فردا )
از خواب پاشدم و آماده شدم.
یادم افتاد که امروز باید میرفتم دادگاه!
ا/ت : هوفففف.....خدا رحم کنه...
صبحانه خوردم و به دخترا هم زنگ زدم که باهام بیان آخه دیشب که بهشون اینو گفتن اسرار کردن که باهام بیان دادگاه.
* ۱ ساعت بعد *
تو راه ماشین بودیم و داشتیم میرفتیم....
بعد چند دقیقه رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و وارد شدیم.....
یه جا نشستیم منتظر اون کوک.
یهو چشمم خورد بهش!
اما.....تنها نبود......چی؟!
اون.....اون.......نه......اون......جسیکاعه!!
بازوی کوک رو گرفته بود!!
با دیدنش حالم بد شد.....
وقتی استرسی میشم یا نگران و عصبی دردم میگیره!
اما نشون ندادم.
خیلی ریلکس پاشدم و با دخترا رفتیم نشستیم داخل دادگاه.
اون هرزه جسیکا هم با یه لبخند مسخره داشت منو نگاه میکرد، اما من حتا آدم حسابشون نمیکردم.
غازی شروع کرد زر زدن که بلاخره برگه طلاق رو گذاشت رو میز!
غازی : خب.....اول کی میاد امضا کنه؟
ا/ت : من!
غازی : بیاید.....
از جام پاشدم و رفتم خیلی آروم برگه رو امضا کردم.
کوک هم همینطور.
برای آخرین بار بهش نگاه کردم و با دخترا رفتیم بیرون.
دخترا رفتن یه آب بگیرن و منم بیرون بودم.
که یهو سر و کله جسیکا پیدا شد......
ا/ت : هوم....چی میخوای لوبیای سحر امیز؟
جسیکا : ادبت کو؟
ا/ت : مثل تو یادم رفته بیارمشون!
جسیکا : ( پوزخند ) دوس داشتی؟ انقد خوب حالتو گرفتم؟
ا/ت : ببین منو...یه روزی میرسه که، منم انتقام میگیرم......نه هر انتقامی....من....تورو میکشم!
جسیکا : هوم....ببینیم و تعریف کنیم!
ا/ت : میبینی....اون وقته که قیافه تو و کوک دیدن داره! حالاهم گورتو گم کن.....
جسیکا : خوشبگذره.....بازنده! ( رفت )
ا/ت: یه جوری اون چاقو رو میکنم تو شکمت که.....انگار دارم غذا درست میکنم آخر سر هم میخورم.....
الونا : ا/ت....!
ا/ت : چیه؟
مینگ جو : خوبی؟!
ا/ت : آ.....آره.....!
الونا : خیلی خب بیا بریم....
سوار ماشین شدیم و تا خونه رفتیم........
فقط منتظر باش بچم به دنیا بیاد تا روز عذاداریت برسه آقای جعون جانگ کوک!
شرطا پارت بعد
لایک : ۱۸ ( بهتون رحم کردم😃🗿)
کامنت : ۱۳
* ویو ا/ت *
( فردا )
از خواب پاشدم و آماده شدم.
یادم افتاد که امروز باید میرفتم دادگاه!
ا/ت : هوفففف.....خدا رحم کنه...
صبحانه خوردم و به دخترا هم زنگ زدم که باهام بیان آخه دیشب که بهشون اینو گفتن اسرار کردن که باهام بیان دادگاه.
* ۱ ساعت بعد *
تو راه ماشین بودیم و داشتیم میرفتیم....
بعد چند دقیقه رسیدیم.
از ماشین پیاده شدیم و وارد شدیم.....
یه جا نشستیم منتظر اون کوک.
یهو چشمم خورد بهش!
اما.....تنها نبود......چی؟!
اون.....اون.......نه......اون......جسیکاعه!!
بازوی کوک رو گرفته بود!!
با دیدنش حالم بد شد.....
وقتی استرسی میشم یا نگران و عصبی دردم میگیره!
اما نشون ندادم.
خیلی ریلکس پاشدم و با دخترا رفتیم نشستیم داخل دادگاه.
اون هرزه جسیکا هم با یه لبخند مسخره داشت منو نگاه میکرد، اما من حتا آدم حسابشون نمیکردم.
غازی شروع کرد زر زدن که بلاخره برگه طلاق رو گذاشت رو میز!
غازی : خب.....اول کی میاد امضا کنه؟
ا/ت : من!
غازی : بیاید.....
از جام پاشدم و رفتم خیلی آروم برگه رو امضا کردم.
کوک هم همینطور.
برای آخرین بار بهش نگاه کردم و با دخترا رفتیم بیرون.
دخترا رفتن یه آب بگیرن و منم بیرون بودم.
که یهو سر و کله جسیکا پیدا شد......
ا/ت : هوم....چی میخوای لوبیای سحر امیز؟
جسیکا : ادبت کو؟
ا/ت : مثل تو یادم رفته بیارمشون!
جسیکا : ( پوزخند ) دوس داشتی؟ انقد خوب حالتو گرفتم؟
ا/ت : ببین منو...یه روزی میرسه که، منم انتقام میگیرم......نه هر انتقامی....من....تورو میکشم!
جسیکا : هوم....ببینیم و تعریف کنیم!
ا/ت : میبینی....اون وقته که قیافه تو و کوک دیدن داره! حالاهم گورتو گم کن.....
جسیکا : خوشبگذره.....بازنده! ( رفت )
ا/ت: یه جوری اون چاقو رو میکنم تو شکمت که.....انگار دارم غذا درست میکنم آخر سر هم میخورم.....
الونا : ا/ت....!
ا/ت : چیه؟
مینگ جو : خوبی؟!
ا/ت : آ.....آره.....!
الونا : خیلی خب بیا بریم....
سوار ماشین شدیم و تا خونه رفتیم........
فقط منتظر باش بچم به دنیا بیاد تا روز عذاداریت برسه آقای جعون جانگ کوک!
شرطا پارت بعد
لایک : ۱۸ ( بهتون رحم کردم😃🗿)
کامنت : ۱۳
۱۳.۶k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.