قلب من * فصل دوم * ( پارت چهاردهم )
قلب من * فصل دوم * ( پارت چهاردهم )
* ویو ا/ت *
* چند ماه بعد *
الان چند ماه گذشته و ۹ ماه کامل شده.....
هر روز و هرماه گه میگذشت حس عجیبی نسبت به زندگی داشتم!
انگار اون حسه.....اون حسی که دارم برای مادر شدن آماده میشم.....
یجورایی هم درد داره هم خوبه!
توی این مدت بهم خیلی سخت گذشت.....
هیچوقت فراموش نکردم اون روز توی دادگاه رو!
و فراموش نمیکنم......
.......
یکروز دیگه....مثل همیشه کارای روزانه انجام میدادم، سعی میکنم که به اتفاقات گذشته زیاد فکر نکنم، من یه من جدید میسازم دیگه خبری از اون ا/ت بازنده نیست!
اون روز رسید.....
برای زایمان خیلی درد داشت داشتم از درد میمردم.....نگران بودم که بچم ناقص به دنیا بیاد!!
خدای من....یعنی چی میشه؟!
بیدار شدم.....دیدم روی تخت بیمارستانم.
پرستار : خانم بهوش اومدن!
یهو دخترا اومدن بالا سرم.
مینگ جو : ا/ت خوبی؟
الونا : درد نداری؟
ا/ت : نه....حالم خوبه.....بچه کجاست؟
مینگ جو : توی اتاق دیگست الان میارنش!
الونا : وایییی دختر من بیشتر از تو ذوق دارمممم!
ا/ت : ( خنده )
بعد چند دقیقه بچه رو آوردن.....
خدایااااااا خیلی کیوتتههه!!!
گرفتمش بغل نگاش کردم.....
ا/ت : چقد نازی کوچولو....!
الونا و مینگ جو : ( خر ذوققق 🗿)
بیشتر چیزاش به من رفته.....کوک.....کاشکی الان اینجا بودی و پسرت رو میگرفتی تو دستات!
اگر این اتفاق نمیفتاد الان زندگی خوبی کنار هم داشتیم......
باد مرخص شدن از بیمارستان اومدیم بیرون.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه.
ا/ت : هوفففف چقد راحت شدماااا.
الونا : واقعا؟
ا/ت : اوهوم....انگار هندونه تو شکمم گذاشته بودن!
مینگ جو: بیا دراز بکش.....
دراز کشیدم رو کاناپه.
خیلی خسته بودم!
* ویو کوک *
عذاب وجدان داشتم.....خیلی حالم داغونه!
اصلا نمیتونم با جسیکا کنار بیام!!
هر روز یه مشکلی باهام داره....قبلا عین کَنه خودسو بهم مینداخت الان که باهاشم عین یه اشغال باهام رفتار میکنه!
کلافه شدم دیگه.....ا/تتت.....دلم واسش خیلی تنگ شدهههه!
هوفففف یعنی داره چیکار میکنه؟!
شاید.....بهتره که زیر نظرش بگیرم....
.ولی چطوری؟
امممممم یونگی تو این کارا خوبه بهش میگم رد ا/ت رو پیدا کنه!
شرطا پارت بعد :
لایک: ۲۵
کامنت : ۱۴
* ویو ا/ت *
* چند ماه بعد *
الان چند ماه گذشته و ۹ ماه کامل شده.....
هر روز و هرماه گه میگذشت حس عجیبی نسبت به زندگی داشتم!
انگار اون حسه.....اون حسی که دارم برای مادر شدن آماده میشم.....
یجورایی هم درد داره هم خوبه!
توی این مدت بهم خیلی سخت گذشت.....
هیچوقت فراموش نکردم اون روز توی دادگاه رو!
و فراموش نمیکنم......
.......
یکروز دیگه....مثل همیشه کارای روزانه انجام میدادم، سعی میکنم که به اتفاقات گذشته زیاد فکر نکنم، من یه من جدید میسازم دیگه خبری از اون ا/ت بازنده نیست!
اون روز رسید.....
برای زایمان خیلی درد داشت داشتم از درد میمردم.....نگران بودم که بچم ناقص به دنیا بیاد!!
خدای من....یعنی چی میشه؟!
بیدار شدم.....دیدم روی تخت بیمارستانم.
پرستار : خانم بهوش اومدن!
یهو دخترا اومدن بالا سرم.
مینگ جو : ا/ت خوبی؟
الونا : درد نداری؟
ا/ت : نه....حالم خوبه.....بچه کجاست؟
مینگ جو : توی اتاق دیگست الان میارنش!
الونا : وایییی دختر من بیشتر از تو ذوق دارمممم!
ا/ت : ( خنده )
بعد چند دقیقه بچه رو آوردن.....
خدایااااااا خیلی کیوتتههه!!!
گرفتمش بغل نگاش کردم.....
ا/ت : چقد نازی کوچولو....!
الونا و مینگ جو : ( خر ذوققق 🗿)
بیشتر چیزاش به من رفته.....کوک.....کاشکی الان اینجا بودی و پسرت رو میگرفتی تو دستات!
اگر این اتفاق نمیفتاد الان زندگی خوبی کنار هم داشتیم......
باد مرخص شدن از بیمارستان اومدیم بیرون.
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه.
ا/ت : هوفففف چقد راحت شدماااا.
الونا : واقعا؟
ا/ت : اوهوم....انگار هندونه تو شکمم گذاشته بودن!
مینگ جو: بیا دراز بکش.....
دراز کشیدم رو کاناپه.
خیلی خسته بودم!
* ویو کوک *
عذاب وجدان داشتم.....خیلی حالم داغونه!
اصلا نمیتونم با جسیکا کنار بیام!!
هر روز یه مشکلی باهام داره....قبلا عین کَنه خودسو بهم مینداخت الان که باهاشم عین یه اشغال باهام رفتار میکنه!
کلافه شدم دیگه.....ا/تتت.....دلم واسش خیلی تنگ شدهههه!
هوفففف یعنی داره چیکار میکنه؟!
شاید.....بهتره که زیر نظرش بگیرم....
.ولی چطوری؟
امممممم یونگی تو این کارا خوبه بهش میگم رد ا/ت رو پیدا کنه!
شرطا پارت بعد :
لایک: ۲۵
کامنت : ۱۴
۱۳.۵k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.