هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت152, 153
لبخندی زد و گفت
_ فکر می کنی من از اون آدمام
و انقد دلداده اون دختر؟
مطمئن باش من دیگه هیچ وقت حتی بهش فکر نمی کنم
تو کم از برادر من نداری اونقدر برام عزیز هستی که هیچ دختری برام به ارزشمندیه تو نباشه
ممنون بودم ازش ممنون بودم که نمیخواست کاری کنه
که نمیخواست به اون دختر نزدیک بشه
میدونستم بلاخره یه مرد میاد و ماهرو با خودش میبره
و من عشقم توی دلم خاک میخوره حداقل نمی خواستم اون آدم علیرضایی باش که مثل چشمام بهش اطمینان دارم
سیگارموت که تموم شد دوباره به مهمونی برگشتیم نگاه دخترا رو روی علیرضا خوب میدیدم اونا فکر نمیکردند علیرضا یه ساده باشه چون هیچ به قول معروف رعیتی توی مهمونی ها جایی نداشت با خودشون فکر میکردند که پسر کیه و اسم و رسنش چیه !
با نزدیک شدن دو تا از دخترا بهمون به علیرضا گفتم
الان دیگه نوبت توئه ببینم چه می کنی؟
خنده ای کرد و گفت
_ تو مگه منو نمیشناسی من اهل این کارا نیستم !
به شوخی روی بازوش زدم و گفتم حالا میبینیم
خودم شخصا از این دختره نمی تونم بگذرم تو چطور میخوای بگذری؟
خنده کنان اونا بهمون نزدیک شدن
زیبا بود دختری که به قصد علیرضا آمده بود
زیبا بود بی نقص بود
و مغرور.....
کنار دیوار ایستاده بودم و نظارگر رقصیدن علیرضا با اون دختر بودم
حضور کسی کنارم منو از فکر بیرون آورر کسی که کنارم ایستاده بود
مارال بود
مادر دختری که عقل و هوش از سرم برده بود
با یه لبخند مصنوعی بهش خیره شدم و گفتم
افتخار چی رو دارم الان ؟
به من نگاه نمی کرد درکش میکردم و بهش حق میدادم
از من متنفر بود شاید هر کس دیگه ای هم جای اون بود از من متنفر می شد
درک من برای همه سخت بود نگاهش به رقصنده ها بود و گفت
_ من هنوزم سر حرفم هستم منتظر یه بچه ام یه بچه ای که زندگی مهتاب و تضمین کنه تا من بتونم با خیال راحت به فکر دختر دیگه ام باشم
توی جمع بودن دیگه برام اهمیتی نداشت سیگارمو روشن کردم و توی فضا پخش کردم و گفتم
چی شده که مهتاب دختره شوهرت انقدر برات عزیز شده؟
بازم نگاهم نکرد بازم گیلاسی که توی دستش بود و چرخی داد و گفت
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
#پارت152, 153
لبخندی زد و گفت
_ فکر می کنی من از اون آدمام
و انقد دلداده اون دختر؟
مطمئن باش من دیگه هیچ وقت حتی بهش فکر نمی کنم
تو کم از برادر من نداری اونقدر برام عزیز هستی که هیچ دختری برام به ارزشمندیه تو نباشه
ممنون بودم ازش ممنون بودم که نمیخواست کاری کنه
که نمیخواست به اون دختر نزدیک بشه
میدونستم بلاخره یه مرد میاد و ماهرو با خودش میبره
و من عشقم توی دلم خاک میخوره حداقل نمی خواستم اون آدم علیرضایی باش که مثل چشمام بهش اطمینان دارم
سیگارموت که تموم شد دوباره به مهمونی برگشتیم نگاه دخترا رو روی علیرضا خوب میدیدم اونا فکر نمیکردند علیرضا یه ساده باشه چون هیچ به قول معروف رعیتی توی مهمونی ها جایی نداشت با خودشون فکر میکردند که پسر کیه و اسم و رسنش چیه !
با نزدیک شدن دو تا از دخترا بهمون به علیرضا گفتم
الان دیگه نوبت توئه ببینم چه می کنی؟
خنده ای کرد و گفت
_ تو مگه منو نمیشناسی من اهل این کارا نیستم !
به شوخی روی بازوش زدم و گفتم حالا میبینیم
خودم شخصا از این دختره نمی تونم بگذرم تو چطور میخوای بگذری؟
خنده کنان اونا بهمون نزدیک شدن
زیبا بود دختری که به قصد علیرضا آمده بود
زیبا بود بی نقص بود
و مغرور.....
کنار دیوار ایستاده بودم و نظارگر رقصیدن علیرضا با اون دختر بودم
حضور کسی کنارم منو از فکر بیرون آورر کسی که کنارم ایستاده بود
مارال بود
مادر دختری که عقل و هوش از سرم برده بود
با یه لبخند مصنوعی بهش خیره شدم و گفتم
افتخار چی رو دارم الان ؟
به من نگاه نمی کرد درکش میکردم و بهش حق میدادم
از من متنفر بود شاید هر کس دیگه ای هم جای اون بود از من متنفر می شد
درک من برای همه سخت بود نگاهش به رقصنده ها بود و گفت
_ من هنوزم سر حرفم هستم منتظر یه بچه ام یه بچه ای که زندگی مهتاب و تضمین کنه تا من بتونم با خیال راحت به فکر دختر دیگه ام باشم
توی جمع بودن دیگه برام اهمیتی نداشت سیگارمو روشن کردم و توی فضا پخش کردم و گفتم
چی شده که مهتاب دختره شوهرت انقدر برات عزیز شده؟
بازم نگاهم نکرد بازم گیلاسی که توی دستش بود و چرخی داد و گفت
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
🍁🍁🍁🍁
۹.۴k
۰۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.