هوس خان👑
#هوس_خان👑
#پارت150
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت _بریم برقصیم؟
نگاه علیرضا درست به چشمای مهتاب بود
یه طوری نگاهش میکرد انگار میخواست راست و دروغ همه چیز و از چشمای اون بفهمه
بین این همه آدم مگر میتونستم به زن خودم نه بگم ؟
اصلا امکان نداشت همه این آدما فکر میکردن ما لیلی و مجنون و یه زوج خیلی خوشحال و خوشبختیم
نمی خواستم این تصویری که از ما ساختن خراب بشه و به قول پدرم خانوادهاش زیر سوال ببرم
دستشو گرفتم و از کنار علیرضا دور شدم و بین آدمایی که می رقصیدن ایستادیم و شروع کردیم به رقصیدن آروم آهسته می رقصیدیم
نگاه همه روی ما بود لحظه ای با دیدن مردی که کنار گوشه ای ترین نقطه سالن ایستاده بود و به ما خیره شده بود کمی به فکر رفتم
من اون آدم رو نمیشناختم اصلا برام آشنا نبود هیچ جایی ندیده بودمش الان یه غریبه اونم تنها توی این مهمونی کمی متعجبم کرده بود!
تا سرگردوندم دوباره ببینمش هیچ خبری ازش نبود انگار که تو هم بیش نبوده
آهسته کنار گوش مهتاب زمزمه کردم
_ اون مردی که کت و شلوار کرمی پوشیده بود و کنار پنجره ایستاده بود میشناسی؟
به جایی که اشاره کرده بودن خیره شد و گفت
_ نه راجع به کی حرف میزنی ؟
دیگه حرفی نزدم و ادامه به رقصمون رسیدیم
دستم دور کمر مهتاب بود و اون خودشو بیشتر و بیشتر بهم نزدیک میکرد
طوری که سرش درست روی قلبم بود و تمام تماشاگران این رقص با خودشون فکر می کردن این زن و شوهر لیلی و مجنون و هم از پیششون کم میاره
وقتی که مارال با شوهرش یعنی خان بالا همون پدر مهتاب وارد مهمونی شدن دستام سست شد و پاهام به زمین چسبید
چشمم ناجور پشت سر اونها می گشت تا شاید ببینم دختری رو که زندگیمو زیر و رو کرده بود
اما هیچ خبری از ماهرو نبود هیچ خبری ...
#پارت150
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت _بریم برقصیم؟
نگاه علیرضا درست به چشمای مهتاب بود
یه طوری نگاهش میکرد انگار میخواست راست و دروغ همه چیز و از چشمای اون بفهمه
بین این همه آدم مگر میتونستم به زن خودم نه بگم ؟
اصلا امکان نداشت همه این آدما فکر میکردن ما لیلی و مجنون و یه زوج خیلی خوشحال و خوشبختیم
نمی خواستم این تصویری که از ما ساختن خراب بشه و به قول پدرم خانوادهاش زیر سوال ببرم
دستشو گرفتم و از کنار علیرضا دور شدم و بین آدمایی که می رقصیدن ایستادیم و شروع کردیم به رقصیدن آروم آهسته می رقصیدیم
نگاه همه روی ما بود لحظه ای با دیدن مردی که کنار گوشه ای ترین نقطه سالن ایستاده بود و به ما خیره شده بود کمی به فکر رفتم
من اون آدم رو نمیشناختم اصلا برام آشنا نبود هیچ جایی ندیده بودمش الان یه غریبه اونم تنها توی این مهمونی کمی متعجبم کرده بود!
تا سرگردوندم دوباره ببینمش هیچ خبری ازش نبود انگار که تو هم بیش نبوده
آهسته کنار گوش مهتاب زمزمه کردم
_ اون مردی که کت و شلوار کرمی پوشیده بود و کنار پنجره ایستاده بود میشناسی؟
به جایی که اشاره کرده بودن خیره شد و گفت
_ نه راجع به کی حرف میزنی ؟
دیگه حرفی نزدم و ادامه به رقصمون رسیدیم
دستم دور کمر مهتاب بود و اون خودشو بیشتر و بیشتر بهم نزدیک میکرد
طوری که سرش درست روی قلبم بود و تمام تماشاگران این رقص با خودشون فکر می کردن این زن و شوهر لیلی و مجنون و هم از پیششون کم میاره
وقتی که مارال با شوهرش یعنی خان بالا همون پدر مهتاب وارد مهمونی شدن دستام سست شد و پاهام به زمین چسبید
چشمم ناجور پشت سر اونها می گشت تا شاید ببینم دختری رو که زندگیمو زیر و رو کرده بود
اما هیچ خبری از ماهرو نبود هیچ خبری ...
۸.۵k
۰۵ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.