پارت36:
#پارت36:
تقه ای به در زدم و وارد شدم. نگاهی به اتاق انداختم. بابا پشت میز نبود. پس کجا رفته بود؟؟
اتاقشم ماشاالله نصف حال خونمون بود. چشمم به بابا که کنار پنجره ایستاده بود، افتاد.
یعنی اینقدر تو فکر بود که صدای در رو نشنید؟ به سمتش رفتم که برق اشک رو تو چشم های آبیش دیدم.
عکس سها دستش بود. به آسمون گرفته نگاه می کرد. یعنی اینقدر حالش بد بود که اشک می ریخت؟
بابا محکم و استوار من اشک می ریخت؟ و این همهش تقصیر یه مشت آدم عوضیه! نتونستم دیگه طاقت بیارم. دستم رو روی شونش گذاشتم و با ناراحتی گفتم:
- بـ..بـابـا؟!
بدون اینکه چشمش رو از آسمون بگیره گفت:
- دلم برای فرشته کوچولوم تنگ شده سپهر!
درد بدی رو تو قلبم حس کردم. نقطه ضعف من خانوادم بودن! تحمل این صدای بغض داره بابا رو نداشتم.
- بابا بخدا اینجور خودت رو داغون می کنی.
- مگه سهای من چند سالش بود؟ هان؟ چند سالش بود که اینقدر بی رحمانه از دستش بدم؟
هر طور که شده باید از داریوش و اون هوشنگ لعنتی انتقامم رو بگیرم. هر طور که شده! حتی اگه به قیمت جونمم باشه.
- سها! بابا جان نیستی ببینی پدرت از غم تو چجوری شکسته شده. نیستی...
بغص امونش رو برید و دیکه نتونست ادامه بده.
- بابا جان بیا بشین.
زیر بغلش رو گرفتم و روی مبل نشوندمش.
از صورت بی حالش فهمیدم که قرص قلبش رو نخورده. به سمت میزش رفتم و کشو ها یکی یکی گشتم تا بالاخره پیداش کردم.
سریع یدونه در اوردم و زیر زبونش گذاشتم.
تقه ای به در زدم و وارد شدم. نگاهی به اتاق انداختم. بابا پشت میز نبود. پس کجا رفته بود؟؟
اتاقشم ماشاالله نصف حال خونمون بود. چشمم به بابا که کنار پنجره ایستاده بود، افتاد.
یعنی اینقدر تو فکر بود که صدای در رو نشنید؟ به سمتش رفتم که برق اشک رو تو چشم های آبیش دیدم.
عکس سها دستش بود. به آسمون گرفته نگاه می کرد. یعنی اینقدر حالش بد بود که اشک می ریخت؟
بابا محکم و استوار من اشک می ریخت؟ و این همهش تقصیر یه مشت آدم عوضیه! نتونستم دیگه طاقت بیارم. دستم رو روی شونش گذاشتم و با ناراحتی گفتم:
- بـ..بـابـا؟!
بدون اینکه چشمش رو از آسمون بگیره گفت:
- دلم برای فرشته کوچولوم تنگ شده سپهر!
درد بدی رو تو قلبم حس کردم. نقطه ضعف من خانوادم بودن! تحمل این صدای بغض داره بابا رو نداشتم.
- بابا بخدا اینجور خودت رو داغون می کنی.
- مگه سهای من چند سالش بود؟ هان؟ چند سالش بود که اینقدر بی رحمانه از دستش بدم؟
هر طور که شده باید از داریوش و اون هوشنگ لعنتی انتقامم رو بگیرم. هر طور که شده! حتی اگه به قیمت جونمم باشه.
- سها! بابا جان نیستی ببینی پدرت از غم تو چجوری شکسته شده. نیستی...
بغص امونش رو برید و دیکه نتونست ادامه بده.
- بابا جان بیا بشین.
زیر بغلش رو گرفتم و روی مبل نشوندمش.
از صورت بی حالش فهمیدم که قرص قلبش رو نخورده. به سمت میزش رفتم و کشو ها یکی یکی گشتم تا بالاخره پیداش کردم.
سریع یدونه در اوردم و زیر زبونش گذاشتم.
۲.۹k
۰۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.