PART49

ساعت ۹:۳۰ شب بود. نور چراغ‌های خانه خاموش شده بود، اما رایا هنوز بیدار بود. در تاریکی اتاق، با گوشی توی دستش نشسته بود، نگاهش روی صفحه‌ی خالی چت با جونگ‌کوک قفل شده بود.
انگشتانش لرزان، پیام را تایپ کردند:

"رفتی؟ من میخواستم بیام... میخواستم بغلت کنم..."

پیام را فرستاد. ثانیه‌ها گذشتند... دقیقه‌ها.
اما تیک دوم هیچ‌وقت ظاهر نشد.

رایا با نفس حبس‌شده زمزمه کرد:
«چرا جواب نمیدی؟ ازم ناراحتی؟ بخاطر اینکه نیومدم؟»

چشم‌هایش دوباره خیس شدند. خودش را میان پتوها پیچید، اما اشک‌ها راه خودشان را پیدا کردند.
"من نخواستم نرم... قسم می‌خورم..."

اما گوشی آن‌سوی خط، خاموش مانده بود.


صبح زود بود که هواپیمای جونگ‌کوک در فرودگاه لندن فرود آمد. آسمان خاکستری و مه گرفته‌ی انگلیس مثل پتویی سنگین روی شهر افتاده بود. هوا سرد بود.
او با کلاه مشکی، پالتو و نگاه خسته‌ای از گیت عبور کرد.

همان لحظه مردی سیاه‌پوش، قدبلند و اخمو جلو آمد.
«جئون جونگ‌کوک؟»

کوک فقط با نگاهش تأیید کرد. مرد در را باز کرد و گفت:
«با من بیا.»

در مسیر ماشین، کوک پرسید:
«افرادی که با من بودن... کجان؟»

مرد جواب داد:
«زودتر رسیدن. با جت خصوصی اومدن. الآن توی عمارت‌ن.»

کوک ابرو بالا انداخت و گفت:
«پس گاز بده.»

ماشین با سرعت در دل خیابان‌های سنگ‌فرش لندن حرکت کرد. دقایقی بعد، از دروازه‌ی آهنی بزرگ گذشتند و وارد محوطه‌ی عمارت شدند.

ساختمان قدیمی، تاریک و مرموز، با دیوارهای سنگی خزه‌زده و پنجره‌های بلند و مات، حال و هوای زندان داشت. پنجره‌ها انگار صد سال بود باز نشده بودند. هیچ صدایی از درون به بیرون نمی‌آمد.
سکوت، مثل زنجیر دور ساختمان پیچیده بود.

کوک با اخم از ماشین پیاده شد و با قدم‌های تند وارد عمارت شد. بلافاصله به سمت یکی از افراد جیمز رفت.
«گوشیمو بدین. فوراً.»

مرد با حالتی عصبی جواب داد:
«متأسفم... آقای گری اجازه نمی‌دن.»
دیدگاه ها (۱)

ادامه پارت 49

PART50

PART48

PART47

Part ¹³¹ا.ت ویو:دست از نگاه کردن کشیدم و دوباره در افکار خود...

ادامه پارت قبل لبخند پنهانی زد اون عاشق آسمون بود اما خیلی ز...

قلب یخیپارت ۱۱بچه ها علت اینکه دیر به دیر می‌زارم اینه که سم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط