🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت82 #جلد_دوم
آره من اون بچه رو میخواستم می خواستم تا سرکوفت سرزنشا تموم بشه
میخواستم سینه سپر کنم و بگم منم پسر دارم کی میتونه دیگه اذیتم کنه اما انگار تقدیر و زندگی من تاریک بود و خوشی به من نیومده بود با صدای راه رفتن کسی توی خونه اهورا دستمک رها کرد من دیدم سیلک گلوش بالا و پایین شد صدای پاشنه های کفش کیمیا بود انگار حق با کیمیا بوداهورا به صدای کفشش عکس العمل نشون میده با صدای پاشنه کفش اهورا از کنارم بلند شد به سمت در رفت و گفت _بیا صبحانه بخوریم باید یه چیزایی رو برای تین دختره مشخص کنم.
بدون اینکه منتظرم باشه از اتاق بیرون رفت و من موندمو به جای خالی خیره شدم چند ثانیه مکث کردم نفس عمیق می کشیدم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم وقتی به اشپزخونه رسیدم اهورا رو درست روبروی کیمیا دیدم.
کیمیا دست هاشو گرفته بودم صحنه جالبی برای من نبود سرفه کردم و وارد آشپزخونه شدم فقط دست کیمیا رو و کنار زد.
دختر کم خواب بود دیشب راحیل آورده بودش همونجور از دیشب خوابیده بود هنوز ندیده بود کیمیارو.
پشت میز نشست رو به من گفت _عزیزم صبحانه رو آماده کن تا بخوریم خیلی ضعف کرد بچه از الان داره شروع میکنه به پرخوری...
این حرفا می زد تا منو آتیش بزنه شکی در این نبود صدای اهورا کمی اخمام و باز کرد
_ نیومدی که مثل ملکه ها زندگی کنی تو خودت برو سر یخچال چیزی برا رو خوردنت بردار ایلین خدمتکار تو نیست..
🌹🍁
#گیلان #خلاقیت #ایده #هنر_عکس #عکس_نوشته #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته_عاشقانه
#خان_زاده #پارت82 #جلد_دوم
آره من اون بچه رو میخواستم می خواستم تا سرکوفت سرزنشا تموم بشه
میخواستم سینه سپر کنم و بگم منم پسر دارم کی میتونه دیگه اذیتم کنه اما انگار تقدیر و زندگی من تاریک بود و خوشی به من نیومده بود با صدای راه رفتن کسی توی خونه اهورا دستمک رها کرد من دیدم سیلک گلوش بالا و پایین شد صدای پاشنه های کفش کیمیا بود انگار حق با کیمیا بوداهورا به صدای کفشش عکس العمل نشون میده با صدای پاشنه کفش اهورا از کنارم بلند شد به سمت در رفت و گفت _بیا صبحانه بخوریم باید یه چیزایی رو برای تین دختره مشخص کنم.
بدون اینکه منتظرم باشه از اتاق بیرون رفت و من موندمو به جای خالی خیره شدم چند ثانیه مکث کردم نفس عمیق می کشیدم و پشت سرش از اتاق بیرون رفتم وقتی به اشپزخونه رسیدم اهورا رو درست روبروی کیمیا دیدم.
کیمیا دست هاشو گرفته بودم صحنه جالبی برای من نبود سرفه کردم و وارد آشپزخونه شدم فقط دست کیمیا رو و کنار زد.
دختر کم خواب بود دیشب راحیل آورده بودش همونجور از دیشب خوابیده بود هنوز ندیده بود کیمیارو.
پشت میز نشست رو به من گفت _عزیزم صبحانه رو آماده کن تا بخوریم خیلی ضعف کرد بچه از الان داره شروع میکنه به پرخوری...
این حرفا می زد تا منو آتیش بزنه شکی در این نبود صدای اهورا کمی اخمام و باز کرد
_ نیومدی که مثل ملکه ها زندگی کنی تو خودت برو سر یخچال چیزی برا رو خوردنت بردار ایلین خدمتکار تو نیست..
🌹🍁
#گیلان #خلاقیت #ایده #هنر_عکس #عکس_نوشته #فردوس_برین #رمضان_کریم🌙🌹🍃 #جذاب #عاشقانه #عکس_نوشته_عاشقانه
۹.۹k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.